من یکی از بهانه گیرترین بچه های دنیا بودم برای مدرسه نرفتن. این را مادر خوب می دانست و آن روز صبح که خواب مانده بود عقربه های ساعت را چهل دقیقه عقب کشید تا برسد جایی که هر روز همان موقع بیدار می شدم. در مدرسه باز بود اما هیچ بچه ای توی حیاط نبود. لابد مدرسه در آن صبح بهاری تعطیل بود. تا ظهر رفتم جلوی نجاری پیرمرد و رنده کردن چوبها را تماشا کردم. پیرمرد آنقدر به چوبهایش رنده کشید که دیگر تخته ای برای ساختن پنجره نماند.
- ۹۴/۰۵/۰۵