<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

روزهایی بوده که حتی پول یک نان را هم نداشته ام یا چند سکه ای که بشود از صفحه اول و دوم شناسنامه یک برگ کپی گرفت و از آن طرف باز ایامی بوده که چند ده میلیون را ریخته ام توی یک ساکی و رفته ام توی بازار که مثلا این خانه چند. یا این ماشین چند. دلم قرص بوده به بعضی رفقا که سخت ترین گره ها را برایم باز کرده اند و به وقتش برایشان باز کرده ام. پریشب ها توی حرفهایش فهمیدم که دلش پیش آن ماشین آلبالویی یک گلگیر رنگی که ته آن نمایشگاه پارکش کرده اند گیر است و پولش نمی رسد. گفتم تو برو قولنامه اش را بنویس و من تا یک ساعت دیگر می آیم. همان شب با همان آلبالویی یک گلگیر رنگ برگشتیم. هفت هشت نفر سوارش بودیم. اما آه از آن ده هزار تومانی که از  یک عزیزی گرفتم و یک هفته بعدش زنگ زد که پولم را بده. 

  • محمدرضا امانی

آن شب یک زن اشتباهی شماره خانه دایی را گرفته بود و می خواست با علی حرف بزند. اما دایی نگفت که ما اینجا علی نداریم و اشتباه گرفته است. گفت علی الان نمی تواند حرف بزند. زن گفت حرف مهمی هست که باید به علی بگوید و شاید دیگر فرصتی نباشد. دایی گفت حرف مهم تان را بگویید تا من به علی برسانم. زن با بغض گفت مگر علی چه کار می کند که حتی نمی تواند یک دقیقه برای من آن هم تلفنی وقت بگذارد. دایی گفت علی آقا دارد توی اتاق تریاک می کشد. انفجار گریه زن را حتی من که نشته بودم به ناخن گرفتن شنیدم. 

  • محمدرضا امانی

رکورد دوری از تو هر روز دارد کوتاه تر می شود. روزهای اول می شد دوازده ساعت هم تاب بیاورم و بعد همه چراغ قرمزها را رد کنم و بیایم خانه و همین طور که خوابیدی بغلت کنم و راهت ببرم و آرام آن قصه ای که همان توی راه ساخته ام را برایت بگویم. اما این روزها این رکورد رسیده به زیر شش ساعت. با این حساب قهرمانی در المپیک خیلی هم دور نیست. فقط تو می دانی بنزین لیتری چند است پسر...

  • محمدرضا امانی

تازه بلد شده بودم توی مهمانیها سر نوشابه را با ته قاشق جوی بپرانم که بخورد به سقف و دخترخاله ها یواشکی بخندند و با چشم جوری نگاهم کنند که سینه ام از غرور پف کند. اما خیلی زود دوران طلایی آن نوشابه ها به سر آمد و جایش از این بطری های پلاستیکی آمد که حالا بچه های سه ساله و چهار ساله دخترخاله ها برای خودشان می توانند نوشابه باز کنند و حتی نگذارند ذره ای سرش را شل کنی و بعد بدهی به دستشان. 

  • محمدرضا امانی

بعضی  شبها می روم شکار. شکار آدمیزاد. سوارشان می کنم و قصه زندگی شان را می شنوم. آدم هایی که تا نیمه شب توی خیابان ها پلاس اند قصه های نابی دارند. دیشب یکی شان را سوار کردم. 

گفتم: کجا مشتی؟

گفت: زندان بند باز.

گفتم: خلافت چیه؟ قاچاق؟

گفت:  مهریه.

گفتم: چقدر بی معرفت بوده زنت. واسه چی؟ 

گفت: می گه زشتی همین.

دقیق تر نگاهش کردم. واقعا مرد زشتی بود.

  • محمدرضا امانی

هشتاد سال را قشنگ دارد. می نشیند توی آن پارکی که استخر بزرگی دارد. تنها هم می نشیند و خودش را قاطی پیرمردهای دیگری که پینگ پنگ بازی می کنند یا تخته نرد می زنند نمی کند.  دیشب می گفت دیگر هوا هم سرد شده و شاید تا بهار دیگر نباشم و این همه سال حتی یک نفر هم هم نیافتاد توی استخر تا بروم نجاتش بدهم. این همه عمر از خدا گرفتم برای هیچ.

  • محمدرضا امانی

تا به حال این طور جمعه ها را دوست نداشته ام. از صبح امیر فربد را بغل گرفتم و برایش حرف زدم و قصه خواندم و شعر خواندم و هر جا که اسم معشوق و یار و لیلی آمده بود به جایش یک فربد گذاشتم و برایش آواز خواندم. بعد از یک جایی چشم هاش را باز کرد و بهم گفت: پدرم، میشه لطفا اینقدر حرف نزنی. می خوام بخوابم. و باز دوباره خوابید.

  • محمدرضا امانی

یه روز یه آقایی میره ساندویچی و میگه لطفا یه ساندیچ کالباس بدین. فقط خیار شور نذارین. ساندویچیه هم می گه ببخشید امروز خیار شور نداریم. می خواین براتون گوجه نذارم...

  • محمدرضا امانی

دیشب با یک تازه پدر دیگر نشسته بودیم و گپ می زدیم از اینکه از کجا پوشک بخریم که ارزان تر باشد و برای دل درد بچه چی به خوردش بدهیم و از این حرفها. آخر سر بهش گفتم به نظرت اولین فحشی که بچه ات می گه کدوم فحشه؟ چند لحظه ای ساکت شد تا میان انبوه فحش هایی که بلد بود یکی را انتخاب کند. گفت: پفیوز. گفتم: قرمساق.

  • محمدرضا امانی

دیدم ماشینم آنجایی که نیم ساعت پیش بود حالا نیست. با توجه به خیانت هایی که تا به حال  از جانب دزدگیر ماشین دیده بودم حتم داشتم که دزدیدنش. همان لحظه نه به قسط های هنوز مانده اش فکر می کردم و نه خبر دادن به پلیس. داشتم به ذهنم فشار می آوردم آن اتوبوسی که تا نزدیکی های محل کارم می رفت خط چند بود. چند ثانیه بعد ماشین پیدا شد. چند متر در احتساب جای پارک اشتباه کرده بودم.

  • محمدرضا امانی