<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

مجرای داخلی گوش من طوری خلق شده که بعد از هر بار حمام رفتن کفِ صابون در آن می ماند. انواع روشها را برای غلبه بر این نقصِ فیزولوژیک به کار برده ام. مثلا سه دقیقه تمام سرم را توی تشت پر از آب نگه داشته ام. یا دوش را پر فشار گرفته ام روی گوشم. حتی یکبار از این گوش گیرهای استخر تپانده ام توی گوشهام و رفته ام دوش گرفته ام. اما هیچ کدام از این روشها جواب نداده است و باز بعد از هر بار حمام همسرم متذکر می شود که داخل گوشم کف مانده. خب هر آدمی نقص هایی دارد و رفته رفته با آن کنار می آید. فقط باید توی وصیت نامه ام یک بند اضافه کنم خطاب به مرده شور گرامی ام.

  • محمدرضا امانی

بیست دقیقه تمام من را توی گرمای خیابان نگه داشته و دارد از نابرابری اجتماعی حرف می زند که چرا ما باید اینهمه کار کنیم و حقوقمان نصف آنهایی که اینهمه کار نمی کنند هم نباشد و توی آن بیست دقیقه حتی یکبار هم از آن بادام زمینی هایی که مشت مشت می خورد تعارفم نکرد.

  • محمدرضا امانی

خانه ما دو پنجره دارد. یکی رو به شهر و باغ و آبادی و یکی هم رو به برهوت. تابستانها پنجره ها را باز می گذاریم تا علاوه بر حشرات ناشناخته هوای تازه ای هم به اتاق ها ورود کند. تا اینجای کار خیلی هم خوب و مفرح  است. قضیه به عادت  پرت کردن  اشیا مختلف در فصل تابستان از پنجره بر می گردد. و اگر نشانه گیری ام کمی بهتر بود و آن هسته هلو و چای کیسه ای و بطری نوشابه را طوری پرت می کردم که به جای اصابت به دیوار پذیرایی مسقیم از پنجره عبور می کرد هم دیوارها پر از لکه نمی شد و هم می توانستم قهرمان زندگی پسرم باشم.

  • محمدرضا امانی

توی پارک زیر سایه درختی نشسته بودم و داشتم بدمینتون بازی کردن ناشیانه دخترها را تماشا می کردم که آن مرد آمد. چند تایی چاقوی آشپزخانه دستش بود که گرفتشان سمتم و گفت یکی را بخرلطفن. گفتم لازم ندارم. گفت می شود دستت را بدهی لطفن. گفتم چپ یا راست؟ گفت همین یکی را لطفن. زمانی پشیمان شدم که کار از کار گذشته بود و آن مرد غلاف مقوایی یکی از چاقوها را در آورده بود و داشت می کشید روی موهای دست چپم. حالا ما توی خانه یک چاقوی تازه داریم و روی مچم اندازه یک بیست و پنج تومنی مو ندارد.

  • محمدرضا امانی

لبه استخر را محکم چسبیده بودم و ترس داشت انگشتهام را بی حس می کرد. چند متری هم از طناب اخطار که مرز بلد ها و نابلدها بود گذشته بودم. خب معلوم است که شنا بلد نبودم و این را دایی هم می دانست. می دانی دایی جان در آن ظهر تابستان به تو اعتماد کردم و دستم را دادم که من را از آب بکشی بیرون. و اگر می دانستی که بعد از آن تابستان تا همین امروز به هیچ آدمی دیگر اعتماد ندارم هرگز دستم را از میانه راه ول نمی کردی.

  • محمدرضا امانی

گفت یکی را پیدا کرده که توی رساله اش گفته دود سیگار روزه اش را باطل نمی کند. گفتم من همه این دورها را زده ام و همان کسی که این را گفته دو صفحه قبلترش هم نوشته کلا کشیدن سیگار حرام است. دود توی دهانش داشت نشت می کرد بیرون.

  • محمدرضا امانی

روضه ی خوبی می خواند. چند باری توی جمع ما هم خوانده و اشک سخت ترین آدم را هم در آورده بود. دیشب که توی پارک بودیم او هم آمد و به اندازه همه عمر خندیدیم.  تعریف می کرد که توی یک مجلس سراسر زنانه همین طور که زنها شور گرفته بودند و اشک می ریختند٬  برای همراهی همه مجلس با همان سوز و گداز فریاد زده که « من از اون عقبیها سینه می خوام...»

  • محمدرضا امانی

در را دیر باز کرد. چشمهاش بدجوری سرخ بودند. سابقه نه چندان درخشانش در این طور مواقع فکر آدم را می برد به قهقرا. معلوم بود صورتش را همینطور هول هولکی آب زده اما قرمزی چشمها هنوز بود. وقتی گفت اصلا مهم نیست درباره اش چه فکری می کنم اما اینبار از گریه است باور نکردم. تا اینکه نشست و حرفهایی زد که دعا می کردم همان موقع کسی در نزند و چشمهایم را آن طوری نبیند. 

  • محمدرضا امانی

تحت تاثیر یک برنامه تلویزیونی درباره اهدا عضو کسانی که دچار مرگ مغزی شده اند٬ با خودم فکر می کنم که اگر من دچار این ضایعه بشوم کدام اعضایم قابلیت اهدا دارند. همان ابتدا سیستم تنفسی  گوارشی م را کنار می گذارم. به من که صاحب اصلی شان هستم وفا نکردند چه برسد به دیگری. هر چند خوبیت ندارد دندان اسب پیشکشی را شمرد. اما در مورد قلبم حتی می توانم بابت سلامتی اش ضمانت بدهم. درست مثل یک ساعت اصل کار می کند. تنها ایرادش این است که  با دیدن او دچار تپش های وحشتناکی می شود که آن هم دست خود آدم است. می تواند او را نبیند تا دچار تپش های دوبل نشود. نمی دانم دستها را هم می شود پیوند زد یا خیر. گارانتی آنها با انجام  سرقت هایی عموما از سوپرمارکتها و بدلی فروشی ها باطل شده است اما تا به حال هیچ کس نتوانسته مچ ام را بخواباند. و پاها. آن را دیگر باید همه خیابانهای شهر گواهی بدهند.

  • محمدرضا امانی

عذاب وجدان نمی گذاشت بخوابم. نمی توانستم خودم را ببخشم. هر بار که در یخچال را باز می کردم ، آن دو قاچ بزرگ هندوانه عین آیینه دق مقابلم ظاهر می شدند و با آن خنده های خبیث شان از اینکه هیچ کس نتوانسته بود لب بهشان بزند بس که کال و بی مزه بودند عذابم می دادند. بلند شدم و کردمشان توی  مشما  و از جلوی چشمهام دورشان کردم. و بعد دیگر خلاص شدم؟ به هیچ وجه. از فردایش تا همین الان هر کس که می رود در یخچال را باز می کند بوی هندوانه ای کال و بی مزه مثل یک خنده شیطانی می پیچد توی خانه.

  • محمدرضا امانی