<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

این طور وقتها نمی توانم جلوی انفجار خنده ام را بگیرم و خوب هم می دانم که با این کار چقدر نفرت انگیز می شوم. اما راستش خیلی برایم اهمیت ندارد. نمی دانم تولد بود یا سالگرد ازدواج یا دلجویی چیزی. طرف برای زن اش یک کیک بزرگ گرفته بود و چندتایی از رفقا را هم دعوت کرده بود و هی می خواست با شوخی های آب زیپویش کمی خنده روی لبهای زن بیاورد و زن وا نمی داد. با شناختی که از این رفیقمان داشتم بوی حادثه ای را می شنیدم. بلند گفت که چند تا بچه توی جمع هست. گفتیم دو تا. با وسواس دو تکه از کیک را برید و توی بشقاب گذاشت. مابقی کیک را بلند کرد و با یک نعره از پنجره پرت کرد بیرون. چند دقیقه بعد که از خانه اش زدیم بیرون دیدم که رد چرخ های یک ماشین روی کیک مانده.

  • محمدرضا امانی

با اینکه نزدیک پنجاه سال دارد و چهار تا بچه زاییده هنوز هم خوشگلی اش حواس آدم را پرت می کند. دو سرِ چادرش را پشت سرش گره زده بود و بشقابهای خورشت را دوتا دو تا از سر دیگ می گرفت و می داد دست من که من هم بدهم به نفر جلویی تا همین طور برسد سر سفره. هنوز ده تا بشقاب نرفته بود که کلافه پرسید حواست کجاست پسرعمو؟ چه می توانستم بگویم. گفتم هیچی. به نظر شما غذا کم نمیاد؟

  • محمدرضا امانی

توی بیمارستان یک نفری هم بود که نه دکتر بود و نه پرستار بود و نه خدماتی و حتی مریض هم نبود. یعنی توی آن دو هفته ای که آنجا بستری بودم ندیدم که از این جور کارها بکند. فقط صبح ها و ظهر ها و عصرها که توی حیاط به خط مان می کردند تا قرص هایمان را بخوریم سر صف می ایستاد و وادارمان می کرد دهانمان را باز کنیم تا مطمئن شود که قرص ها را بلعیده ایم. خیلی هم در کارش وارد بود و همه سوراخ سنبه هایی که می شد قرص ها را آنجا پنهان کرد بلد بود. اسم شغلش را نمی دانم. شاید دهن بین.

  • محمدرضا امانی
شب مهمان داشتیم. تا در را باز کردم قلبم فرو ریخت. آخر من میوه ها را درست به تعداد خریده بودم و حالا سه تا پرتقال کم داشتیم.
  • محمدرضا امانی
حالا یادم نیست برای چی. اما شب غم انگیزی بود برای همه مان. یک دربست گرفتیم که شب را برویم زیرزمین عماد. حال و روز راننده بدتر از ما بود و یک ترانه غمگین گذاشته بود و تمام که می شد باز می آورد از اول. شاید همان شبی بود که زهرا از روی بالکن پرت شد پایین. پیاده که شدیم هیچ چی از دستمال کاغذیهای ماشین نمانده بود که آن را هم روی کرایه حساب کردیم.
  • محمدرضا امانی

" خانوم عزیز؛ من هنوز کارم با شما تموم نشده که زیپتو می بندی". این را یک استاد دانشگاه بی اعصاب به دختری می گفت که ردیف جلو نشسته بود و وسط درس دادن استاد دفتر قلمش را ریخته بود توی کوله و زیپش را با صدای بلند بسته بود.

  • محمدرضا امانی

دیدم دارد سکسکه می کند و هی مشت می کوبد به تخت سینه اش که بند بیاید. بند نمی آمد. یک آهنگ را اتفاقی از توی کامپیوتر زدم و گذاشتم روی صد و صدای اسپیکر را هم تاباندم تا آخر و یکهو هندزفری را از فیش صدا کشیدم بیرون. صدای رضا یزدانی عین بمب منفجر شد. رسیده بود به آنجا که" یه پیکان قراضه کنار اتوبان...". طفلک از وحشت دستهاش را به حالت تسلیم چند لحظه بالای سرش نگه داشته بود. سکسکه اش بند نیامد. بیست دقیقه بعد پرسید: ژلوفن داری؟

  • محمدرضا امانی

با یک خنده تلخی می گفت عشق و محبت زنم با بالا و پایین شدن سهامی که توی بورس دارم کم و زیاد می شود. مثلا دیروز که بورس سقوط کرد آخر شب از زور گشنگی بلند شدم و نان پنیر کوفت کردم.

  • محمدرضا امانی

می دانی بابا جان، عشق با خودش خرافات می آورد. می ترسم از تو که بنویسم چشمت بزنند.

  • محمدرضا امانی

با اینکه خیلی دوستش ندارم اما پنج زمستان است که دارم می پوشم اش. بس که جنس اش خوب است و آب نمی رود و گشاد نمی شود و رنگش ثابت است. گمان کنم تعداد زمستان هایی که خواهد دید از زمستان های من بیشتر باشد

  • محمدرضا امانی