<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

در زندگی مرتکب کارهایی می شوی که به گمان خودت هیچ وقت کسی ازشان  با خبر نمی شود و مثل یک راز می ماند برایت. غافل از اینکه در گوشه ای از آن غار تنهایی یک میکروفون مخفی کار گذاشته اند و در تمام مدت شنود شده ای. درست مثل این می ماند که رفته باشی پشت بوته ای بشاشی و وسط کار ببینی که عده ای از بالای تپه ایستاده اند به تماشای شاشیدنت.

  • محمدرضا امانی

همیشه با ریسک بالا شطرنج بازی می کنم. یعنی همان ابتدای کار وزیرم را از پشت پیاده ها بیرون می کشم و می اندازمش وسط میدان جنگ و زد و خوردها از همان وقت آغاز می شود. این جور بازیها دوام زیادی ندارد و برنده معمولا در کمتر از بیست دقیقه معلوم می شود. عموما هم آن برنده من نیستم.

  • محمدرضا امانی

به قول مرحوم مارکز ’ زندگی همان چیزیست که در خاطرمان می ماند تا بعدها به یادش بیاوریم و روایتش کنیم’. و من خاطره هایم دارد ته می کشد. درست شده ام مثل اینهایی که در کل زندگی چندتایی خاطره بیشتر ندارند و الان حدود نیم قرن است در هر محفلی که می نشینند همانها را نقل می کنند که مثلا سی سال پیش که سرباز بوده دو نخ سیگار را از دژبانی پادگان رد کرده. دلم نمی خواهد مثل پیرمردهای بی خاطره تمام بشوم. حتی اگر شده امشب را در بازداشتگاه پلیس صبح کنم. 

  • محمدرضا امانی

مدتی پیش توی ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم که زنی آمد و ازم پرسید یک مرد که دو تا خربزه توی بغل اش باشد را ندیده ام که از آنجا گذشته باشد؟ زنهای هراسان زیادی را دیده بودم که بچه هایشان را گم کرده اند و نشانی می دهند که یک پیراهن قرمز تن شان بوده یا یک کلاه آبی سرشان بوده. اما این مورد عجیبی بود که مردی گم شده باشد. آن هم با آن نشانی عجیب. دو تا خربزه توی بغل. امروز باز همان حوالی آن زن را دیدم. تنها بود و کنار خیابان چشم می کشید که کِی اتوبوس می آید.

  • محمدرضا امانی

ایده آل ترین شرایط این است که آدم عاشق دختر همسایه شان بشود. یا نهایتش اینکه مثل من عاشق دختری بشود که دو تا ایستگاه اتوبوس با خانه خودشان فاصله داشته باشد. آخر رفیق عزیز هیچ می دانی که بلیط هواپیمای مشهد اصفهان چقدر است که عاشق دختر اصفهانی شدی؟

  • محمدرضا امانی

من آدم گنجشک روزی هستم و هیچ وقت گذرم به فروشگاه لوکس محصولات چرم که برای مثال قیمت یک جفت کفش اش چیزی قریب به یک ماه سگ دو زدن من است٬  نمی افتد. اما از اقبال ما یک بن خرید با مبلغی قابل توجه از جایی هدیه گرفتم . خیال کرده اید با آن مبلغ قابل توجه همه نیازهای چرمی من برطرف شد؟ اصلا و ابدا. شد سه قلم جنس و تازه دو هزار تومان هم بدهکار شدم و هر چه جیب هام را زیر رو کردم، دریغ از یک پاپاسی. گفتم بعدن برایتان می آورم. قبول کردند. 

  • محمدرضا امانی

فرش ها را داده ایم بشورند. آب ماهی ها را عوض کرده ام و برایشان شن های رنگی ریخته ام. معصومه عزیز چند روزی است خانه ماست تا با محبوبه خانه را تمیز کنند. چند دست لباس نو خریده ایم. فقط مانده خاک گلدان ها. شاید شبیه آرزویی کودکانه باشد. اما دلم می خواهد دنیا جای قشنگ تری باشد برای امیر فربد.

  • محمدرضا امانی

چند ماه است که وقتی شبها از سر کار بر می گردم دو تا زن چاق را میبینم که توی بلوار دارند می دوند و لابد قصد دارند لاغر شوند. اما دریغ از ذره ای چربی سوزی. دقت کرده ام که می گویم.

  • محمدرضا امانی

گروه تئاتر مدرسه را برده بودیم یکی از همین شهرهای نزدیک. خیلی هم داشت خوش می گذشت تا اینکه از بلندگو اعلام کردند دربهای اردوگاه از ساعت هشت شب تا شش صبح بسته خواهد شد. ناگهان در دلم چیزی ویران شد. توی آن جنگل انبوه احساس خفگی می کردم. شاید احساس محکومی که به حبس ابد محکوم شده باشد.  نیمه شب از زیر فنس ها فرار کردم و در خیابانهای خلوت نیشابور دنبال دکانی بودم که وینستون داشته باشد. 

  • محمدرضا امانی

در آلبوم خانوادگی ما عکسی هست مربوط به بیست و چند سال پیش. زمانی که هنوز منیژه مان٬ محبوبترین عضو خانواده به دنیا نیامده بود. مادرم عکس را گرفته. باید نزدیکی های عید باشد. در عکس تنها نیمی از من هست که احتمالا به خاطر کفشهای نویم می خندم و فقط یک دست نجمه مان٬  زیباترین عضو خانواده دیده می شود که گویا دارد برای دوربین دست تکان می دهد. و خروسی که درست در وسط کادر ایستاده و و با گردنی کج دارد به دوربین نگاه می کند. سیزده بدر همان سال کشتیم اش.

  • محمدرضا امانی