<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

درست دقایق آخر فهمیدیم که گول خورده ایم و فقط به یک مهمانی ساده دعوت نیستیم. بلکه به یک تولد ساده دعوتیم. کمترین تفاوت یک مهمانی ساده با یک تولد ساده در این بود که من باید می رفتم خانه و به جای دمپایی، کفش هایم را می پوشیدم  و جوراب می پوشیدم و به جای آن جعبه شکلات ارزان که به دندانها می چسبید دنبال یک هدیه مناسبتر و شخصی تر برایش می بودیم. همین بود که دیر رسیدیم و مهمترین قسمت پذیرایی را از دست دادم. به این دلیل از فعل مفرد استفاده می کنم که محبوبه اهل این جور پذیرایی ها نیست. فقط کیک خوردیم و شربت نعنای کم شیرین. گفتم لااقل بگذارید استکانها را من بشورم. نگذاشتند.

  • محمدرضا امانی

پدرم که بازنشسته شد اول دبیرستان بودم. پدرم خوشحال بود که به همین زودی پولی دستش را می گیرد و می تواند آن خرابه ای که برایش شده بود آیینه دق را بسازد و اصلا هر چند تا طبقه ای که دلش خواست برود بالا. من از او هم خوشحال تر بودم که دیگر مجبور نیستم هر روز پیش از طلوع آفتاب ماشین پدرم را توی برفها هل بدهم. حالا به جای ساعت پنج صبح حدود ساعتهای هشت ماشین را توی برفها هل می دادم.

  • محمدرضا امانی

امشب قرار است جمع بشویم و همدیگر را نقد شخصیت کنیم! آنهم به طور کاملن واقعی و به دور از هر ترحم و رودرواسی و حب و بغض.  معمولا سالی یکی دوبار این مراسم انجام می شود و فقط خیلی صمیمی ها دعوت می شوند.  آخرین بار ی که از این مراسم بر می گشتم رکورد سرعت را توی جاده شکستم. همه معتقد بودند که خیلی ترسویم. 

  • محمدرضا امانی

گربه های این زمانه یا زیادی گیج شده اند یا زیادی خیره سر. دیشب به گمانم یکی شان را وسط خیابان با وجود بوق های ممتد زیر گرفتم. هر چند خیابان را دور زدم و برگشتم به مکان احتمالی تصادف. اما لاشه هیچ گربه ای روی آسفالت نیافتاده بود. 

  • محمدرضا امانی

تا خود صبح حرف زد و تازه سه ماه آموزشی سربازیش تمام شد. هنوز تا اینکه چه شد که بعد خدمت رفت بندر و سه تا از انگشهاش را جا گذاشت  توی دریا چند هفته دیگر تا خود صبح وقت لازم است. 

  • محمدرضا امانی

چند دقیقه دیگر کلاس شروع می شد. باران تازه بند آمده بود و پستی های زمین دانشکده پر از آب شده بود. ناصر یکی از چاله های پهن را نشان داد و گفت می توانی از رویش بپری. گفتم ها که می توانم و از رویش پریدم. خودش هم بدون آنکه خیس بشود پرید. آنطرفتر یک چاله دیگر بود و گفتیم ببینیم می توانیم از روی این یکی هم بپریم. هر بار دنبال چاله ای بزرگتر می گشتیم تا شجاعتمان را محک بزنیم. بعد دیدیم که با آن پاچه های خیس و گلی دیگر نمی شود رفت سر کلاس. رفتیم خوابگاه خوابیدیم. 

  • محمدرضا امانی

دیشب آسانسور خانه ما خراب شده بود. کیسه آشغالها کنار در ماند. شام را با نان بیات شده تناول کردم. پیاده روی و سیگار آخر شب را کنسل کردم.  اما خوشبختانه امروز صبح آسانسور راه افتاد. وگرنه از کار اخراج می شدم و شاید از گرسنگی هم می مردم. 

  • محمدرضا امانی

گفت اینجایی که آوردمتان بهترین و خوشمزه ترین  قزل آلای دنیا را دارد.  خیلی هم راه آمده بودیم اما  راستش آخرین باری که ماهی خوردم همزمان شد با اینکه بروم و گرانترین آدامس دنیا را بخرم تا بلکه بویش از دهانم کم شود. از آن چهارنفر فقط خودش ماهی سفارش داد و ما چیزهای دیگر. چقدر خوب است که خانه ما نزدیک دریا نیست.

  • محمدرضا امانی

کارتن خوابی خطرناک است. نه به دلیل اینکه سرما و گرسنگی و شپش و احتمال تجاوز دارد. بلکه به این خاطر که در کارتن خوابی نوع اصیلی از آزادی و بی قیدی هست که اگر به آن خو بگیری بیچاره ای. دیگر هیچ سقفی نمی تواند خانه ات باشد. کشیده ام که می گویم.

  • محمدرضا امانی