- ۰ نظر
- ۱۳۹۵/۱۲/۳۰ ، ۰۱:۳۳
دستچین مغزهای برتر آجیل را نه از سفره هفت سین که از همان توی راه و پشت فرمان شروع کردم. خب البته این را به راننده عصبانی ماشینی که کوبیده بودم به سپر عقبش نگفتم. هر دو پیاده شدیم و لعنتی به صنعت خودرو سازی مملکت فرستادیم. من به ترمزهایش و او به سپرهای عقبش.
ماشین را همان جای همیشگی، زیر همان درخت کاجی که مدتهاست همینطور کج مانده پارک میکنم. پیاده که میشوم پاشنه کفشم را بالا میکشم. آخر محبوبه بدش می آید کفشهایم را مثل دمپایی بپوشم. فکر میکنم چه چیزی باید برای خانه بخرم. چیزی یادم نمی آید. کلید می اندازم به در ورودی. هیچ کدام از کلیدها به قفل نمی خورد. لعنتی. یک هفته پش از این خانه رفته ایم ما.
لگدهای که باید در بیداری به روزگار و متعلقاتش حواله کنم را شبها توی خواب میپراکنم. همین هم شده که خوابیدن در کنار امیرفربد تبدیل به یک حسرت طولانی شده.
بعضی آدمها اصولا دیر به عرصه میرسند. یکی همین رفیق خودم که بسیار هم باهوش است. شاید دلیل این دیرکرد هم این است که دنیا به چیزش هم نیست.سی و یک ساله است و هنوز مادرش برایش لباس میخرد. شبیه آدمهای هزاروسیصدوپنجاه و هشت لباس میپوشد.