- ۰ نظر
- ۱۳۹۶/۰۳/۳۱ ، ۰۰:۴۱
یک خوبی زن گرفتن برای من این بوده که پس از ازدواج بی هیچ دغدغهای میتوانم بعضی شبها را اصلا خانه نیایم. اما زمان مجردی برای یک شب بیرون ماندن از خانه باید هزار تا کلک را سوار هم میکردم. یک بار که میدانستم آخر هفته به یکی دو روز تعطیلی ناب خورده به پدرم گفتم که آخر هفته مجلس عروسی رفیقم است و باید بروم شهرستان. آخر هفته با جمعی از وحوش به باغ یکی از دوستانمان رفتیم و شب اول را تا خود صبح کنار آتش بیدار ماندیم. همین که تازه توی کیسه خوابم خزیده بودم صدای طبل و سنج را از داخل روستا شنیدم. به رفیقم که داشت دنبال مارک کیسهخوابم میگشت تا دروغی که گفته بودم اصل ایتالیاست را بر ملا کند، گفتم چه خبر است؟ مارک را کَند و ساخت چین را مقابل چشمانم گرفت و گفت: دسته عزاداریه. مگر نمیدانی امروز شهادت است؟ اشک در چشمانم جمع شد و رفیقم از آن همه ایمان من در شگفت شد.