صد روز گذشت و من هنوز احساس میکنم که تیغ یک ماهی قزلآلای غمگین در گلویم مانده است. پدرم را که از اتاق عمل آوردند و یک ساعتی هم گذشت تا سطح هوشیاریاش نرمال بشود، دیگر ظهر شده بود و آن پرستاری که توی کیفاش دیده بودم یک ساز دهنی دارد ناهار آورد. پدرم از خوردن منع بود و هنگامی که ظرف غذا را باز کردم قزلآلای سرخشدهی غمگینی را دیدم که زل زده بود بهم. اگر بخواهم از حدود و تقریب و احتمال حرف بزنم، از آن لحظه به بعد پدرم تنها فرصت ده تا لبخند دیگر را در دنیا داشت. دهمین لبخندش را خرج من کرد تا مشغول خوردن بشوم. با درد بینهایتی که داشت چشمهاش را گاهی باز میکرد و نگاه ظرف میکرد که ببیند چقدر خوردهام. پدرم سیوهفت سال فرصت داشت تا بفهمد که من از خوردن ماهی بیزارم و هیچ وقت نشد که این را بفهمد.
- ۰ نظر
- ۱۳۹۹/۱۰/۲۰ ، ۰۱:۲۹