<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

Mohamadreza.Amani62

Instagram 

  • محمدرضا امانی

صد روز گذشت و من هنوز احساس می‌کنم که تیغ یک ماهی قزل‌آلای غمگین در گلویم مانده است. پدرم را که از اتاق عمل آوردند و یک ساعتی هم گذشت تا سطح هوشیاری‌اش نرمال بشود، دیگر ظهر شده بود و آن پرستاری که توی کیف‌اش دیده بودم یک ساز دهنی دارد  ناهار آورد. پدرم از خوردن منع بود و هنگامی که ظرف غذا را باز کردم قزل‌آلای سرخ‌شده‌ی غمگینی را دیدم که زل زده بود بهم. اگر بخواهم از حدود و تقریب و احتمال حرف بزنم، از آن لحظه به بعد پدرم تنها فرصت ده تا لبخند دیگر را در دنیا داشت. دهمین لبخندش را خرج من کرد تا مشغول خوردن بشوم. با درد بی‌نهایتی که داشت چشم‌هاش را گاهی باز می‌کرد و نگاه ظرف می‌کرد که ببیند چقدر خورده‌ام. پدرم سی‌و‌هفت سال فرصت داشت تا بفهمد که من از خوردن ماهی بیزارم و هیچ وقت نشد که این را بفهمد.

 

  • محمدرضا امانی

اینجا خانه‌ی من است. آبادی من است. باغ من است. چند سال پیش که هنوز ته مانده‌ای از رویایی بزرگ در جانم بود، اینجا را قفل بزرگی زدم و رفتم تا روزهای بهتری بسازم.

حالا بازگشته‌ام. در سال قحطی که درختان باغ‌م همگی خشک شده. از آن دنیای ایده‌آل، همین‌که می‌بینم امروز آمپر بنزین ماشین‌م از خط نصفه بالاتر است، عجیب احساس می‌کنم خوشبخت هستم.

  • محمدرضا امانی

در همه عمر تنها یک بار مرتکب آشپزی شده ام. این یعنی به لطف حضرت حق، در ایام زندگانی (به جز روزهای معدودی) هیچگاه از حضور یک کدبانو محروم نبوده ام. یک روز از همان روزهای معدود دیدم که یک زنی کنار خیابان دارد گوجه سبز و برگ مو میفروشد. همانطور که به گوجه سبزها نگاه میکردم، آن زن داشت برای یک زن دیگری طرز درست کردن دلمه برگ مو را شرح میداد. نمیدانم چه رازیست که در روزهای تلخ و سختی حافظه ام مثل لوکوموتیوی که کارگرها بیل بیل زغال سنگ توی کوره اش میریزند عجیب قدرتمند میشود. یک مشمای پر برگ مو از آن زن خریدم و آمدم خانه و دست به کار شدم. بعد سفره را پهن کردم و توی چهار بشقاب ملامینی نامتقارن که طرح هر کدامشان مال یکجایی بود پنج تا دلمه گذاشتم. ناصر و ممد و کمال و خودم. اگر از خوب له نشدن لپه ها بگذریم به نظر خودم که خوب شده بود. حالا نمیدانم که از زور گرسنگی زیاد بود یا از رودروایسی یا چی که همه اعتراف کردند به معنی واقعی کلمه خوشمزه شده است. میدانید، دلم میخواهد حالا که دوران گرسنگی جایش را به دوران حواس پرتی داده باز دور هم جمع بشویم و من برای دومین بار چیزکی روی اجاق بگذارم و یکبار دیگر نظر واقعی شان را درمود آشپزی ام بشنوم.

اینها را گفتم تا برسم به اینجا که در روزگار وفور کانال های مجازی که هر رفیق و خویش و دختر همسایه ای برای خودش یک کانال تلگرامی دارد و آدم توی رودروایسی ناچار است توی همه شان عضو بماند ما هم در کنار وبلاگ نویسی یک کانالی دایر کرده ایم تا یک جورهایی گرو کشی کنیم و هر کسی که از کانال ما لفت داد ما هم ابزار انتقامی داشته باشیم برای خودمان.

هرچند به عقیده من وبلاگ مثل زن آدم میماند و باقی آفرینش های مجازی حکم معشوقه های زود به زود را دارد.

https://t.me/canary_mine


 

  • محمدرضا امانی

دیروز رفتم درمانگاه و نمونه آزمایش دادم. انبوهی ادرار و اندکی خون. یک دکتر سنگین وزن که اسمش امراله بود این دستور را داد. به امراله گفتم مدتی است که دستها و پاها و باسنم خود به خود خواب میرود. امراله بدون اینکه حتی یکی از آن چوب بستنی ها را حرام حلقم کند برگه را داد دستم و گفت برو آزمایش بده.

به محبوبه نگفتم که دستها و پاها و باسنم این روزها شبیه معتادها همیشه در چرت هستند. دلم نمیخواست نگرانی ذاتی اش برای من بیشتر از آنچه که هست بشود. آنقدری که همیشه سلامتی من را چک میکند، مامور برج مراقبت هواپیمایی که یک موتورش در ارتفاع هزار پایی آتش گرفته را روی رادار چک نمیکند. آخر او ذاتا یک پرستار همیشه نگران است. البته تنها برای من.

امروز رفتم تا جواب آزمایش را بگیرم و ببرم نشان امراله بدهم. با خودم فکر میکردم چه مرگم شده است که در سی و پنج سالگی همیشه مثل آقای ملتی نگهبان پیر ساختمانمان خسته ام؟ نیمی از لامپهای ساختمان هر ماه به سرقت میرود.

 شاید عوارض سیگار باشد. یا صبحانه نخوردن بیست ساله. یا شب بیداری های طولانی. فکرهایم حول همین موضوعات بود. اما ماجرا از آنجایی به شک منتهی شد که خانوم تحویل دهنده جواب نگاهی به پرونده احشایم کرد و باز نگاهی به من انداخت و حتی حس کردم  غصه اش گرفت از اینکه جوانی به این رعنایی و پر از جذبه ای به زودی دیگر در بین شان نخواهد بود.

برای من دیگر کار تمام بود. فقط باید سریعا خودم را به امراله میرساندم تا از تعداد دقیق روزهای باقی مانده مطلع میشدم .امراله برگه را گرفت دستش و تکانی به خودش داد و ناله های بدشانش ترین صندلی دنیا را در آورد و گفت: شیرینی جات ممنوع. بهت زده نگاهش کردم و شبیه مرد محوم به  اعدامی که انقلابیون ریخته باشند به زندان و آزادش کرده باشند فقط گفتم : باشه باشه باشه...

بدون اینکه به عواقب حرفی که میزنم فکر کرده باشم اینها را گفته بودم. حقیقتش این است که زندگی بدون شیرینی برای من شبیه همان هواپیمای اسقاطی است که در ارتفاع هزار پایی یک موتورش آتش گرفته باشد. من بدون شیرینی زنده نخواهم ماند.

  • محمدرضا امانی
با محبوبه نشسته بودیم به ریز کردن بدمزه ترین آفرینش خداوند و همانطور که من انتقام سی و پنج ساله ام را با کندن سر و ته لوبیا سبزها ازشان میگرفتم و محبوبه هم سلاخی شان میکرد،حرف هم میزدیم. من از خوراکی های مورد علاقه ام میگفتم و محبوبه هم وعده رسیدن به آنان را در آینده ای نزدیک میداد. 
خلاصه حرف کشید به قدیم و خاطرات مدرسه . من گفتم که توی دبیرستان یک همکلاسی داشتیم که زن داشت و یک جورهایی قهرمان کلاس بود. خیلی بچه ها به آن پسر  احترام و محبت داشتند و به نظرم آن محبت و احترام بیشتر برای زنی بود که او داشت و نه خودش. پسرها در واقع با صمیمی شدن با او احساس میکردند که مورد تحسین آن زن نادیده قرار میگیرند و در عالم خیال دست نوازش زن را بر سر خود احساس میکردند. 
بعد محبوبه گفت که یکی از همکلاسی هایش که باباش قصاب بوده و لباس هاش همیشه بوی کله پزی میداده هم همان سالهای دبیرستان با یک مرد غیر ایرانی عروسی کرده. گفتم خب اینکه خیلی چیز معمولی است. بعد محبوبه گفت که هنوز ماجرا ادامه دارد و ادامه داد که یک روز دختره بهش گفته که نامزدش زندان است . گویا از توی ماشینش نمیدانم چقدری تریاک پیدا کرده اند. 
بعد هم گفت که بلند شوم و بروم دو تا چایی بریزم. گفتم خب دختره چی شد؟ محبوبه در حالی که چشمانش از حجم انبوه قوت غالب زمستانی مان میدرخشید گفت که نمیداند چه بر سر دختر آمده و آنقدر با او صمیمی نبوده که پیگیر ماجرا باشد. همین. درست مثل اینکه مهاجم تیم محبوبت در دقایق پایانی بازی پشت ضربه پنالتی قرار بگیرد و همان لحظه برق برود. هیچی دیگر. رفتم دو تا چایی ریختم و نشستم به تماشای مسابقه هوش برتر.
  • محمدرضا امانی

آقای ر.خ قدیمی ترین کارمند اداره ما است و اگر در این شش ماه باقی مانده تا بازنشستگی از لغزنده ترین پله های دنیا سقوط نکند برای همیشه از اینجا خواهد رفت و حاضر است گوشه خیابان کارش را بکند اما حتی به دستشویی های اینجا هم دیگر سر نزند.

آقای ر.خ پشت همان میزی مینشیند که سی سال پیش وقتی هنوز مویی به سر داشته و دنبه ای به کپل هایش بوده و مگس کشی اش هیچ خطایی نداشته، مینشیند. خودش این عدم توفیق در ارتقاء شغلی را چشم پوشی به روی برخی مسائلی میداند که گفتنش صلاح نیست و شعور آدمی به سن و سال من از درکش عاجز است.

اصلی ترین خصیصه پیرمرد هم اتاق من این است که فقط کافی است ملتفت بشود شما را برای اولین بار است که ملاقات میکند. حتی اگر شما ارباب رجوع خسته و ناامیدی باشید که فقط سرک کشیده اید تا نشانی اتاق مددکاری را بگیرید.

قطعا تا خاطره آن صبح زمستانی که برف شدیدی میباریده و تب هم داشته و اصلا میخواسته آن روز مرخصی بگیرد اما احساس کرده نیرویی فرازمینی او را از خانه بیرون آورده و در راه آن چمدان پر از پول و طلا را بین برفها یافته و بدون هیچ تردید و وسوسه ای راهش را کج کرده به طرف کلانتری محل. و هر بار خرده روایت تازه ای به ان اضافه میکند تا بالاخره موفق بشود از شما تحسین و غبطه ای را اعتراف بگیرد.

فکر نکنید که این همکار تنها خور من که بدون هیچ تعارفی بساط صبحانه اش را روی میزش میچیند از آن آدمهای کم جراتی بوده در زندگی هیچ کار دیگری مرتکب نشده تا بعدها بتواند روایتش کند. آقای ر.خ همکار دمپایی پوشم بعد از آن صبح برفی برای همیشه وارد برزخ شد. برزخی آنقدر بزرگ که دیگر نتوانست برای روزهای بازنشستگی خاطره و تجربه دیگری برای تعریف کردن ذخیره کند و احتمالا برای همیشه میان مبارزه خیر و شر خواهد ماند.

شاید اگر آن روز صبح زمستانی که برف شدیدی میباریده و آقای ر.خ بیمار در خانه میماند حالا همکار رفتنی من حرف تازه ای از روزگار جوانی اش داشت و اینطور شبیه به یک شکارچی سکوت نمیکرد تا ارباب رجوع کلافه ای را شکار کند تا برایش قصه آن روز تب دار را تعریف کند.

 

 

 

  • محمدرضا امانی

هفت هشت ساله بودم و غروب بود و هوا یکباره تاریک شده بود. من مانده بودم و یک دبه نصفه آب توی دستم و چراغ های روشن روستایمان که دور بود.

روستای ما آن وقتها آب نداشت و باید میرفتیم از قنات  آب میآوردیم. قنات قعر یک گودی عمیق بود و هیچ وقت یک ذره آفتاب هم بهش نمی افتاد. پدرم رفته بود جزیره مجنون و آن وقتها دلم میخواست همه از من بپرسند که پدرت کجاست و من بگویم:جزیره مجنون. مادرم کجا بود؟ مادری  همه حواس صدگانه اش به من بود. ترس, گریه و زورم را خشک کرده بود. اسم خواهر بزرگم را مثل یک ورد میخواندم تا بیاید بغلم کند.با آن دبه لنگ لنگ میکردم و هر چه میرفتم چراغها نزدیک نمیشد. همانجا بود که آشناترین صدای کودکی ام را شنیدم. گل ممد داشت جایی همان نزدیکی کمانچه می زد. پیرمرد نگهبان زمینهای مردم بود و گاهی نصفه شبها که بیدار میشدم بروم مستراح صدای کمانچه اش را میشنیدم.  انگار در یک شهر غریب همولایتیات را دیده باشی. گریه ام راه باز کرد و صدایش زدم. دیده نمیشد اما صدایش نزدیک بود. پرسید پسر کی هستم. گفتم  پسر فلانی؟ گفت همانی که شبها رفته ام روی پشت بامشان و زردآلوها را دزدیده ام. خوشحال و راضی از اینکه در چنین وقتی مچم را گرفته گفتم که غلط کردم. بعد گفت که بابابزگم خوب شده یا نه؟ بابابزرگم سرطان گرفته بود و مادرم رفته بود شهر تا بیاوردش پیش ما. گفتم حالش خوب  شده و مادرم رفته تا چند روزی بیاوردش پیش ما. بعد نور فانوسش را دیدم که از جایی در بیابان سمت جاده می آمد. دبه را از دستم گرفت و گفت این باشد و یک ساعت دیگر خودش می آورد دم خانه. مثل گنجشک سحرخیزی به سمت خانه پرواز میکردم و تا وقتی صدای کمانچه را میشنیدم خیالم راحت بود که کسی از دور مراقبم هست تا گرگی گلویم را پاره نکند. 



  • محمدرضا امانی

داشتن فرزند در زمانه اکنون از آن تجارب عجیب و  غریب و در حال انقراضیست که تعدادی از عشاق سابق  با حداقل ترین تعداد موجود در حال از سر گذراندنش هستند. 

بچه داری در دنیای امروز مثل دندان درد میماند که تا تجربه اش نکرده باشی درک درستی از آن نخواهی داشت. شاید به همین علت هم هست که نسل جوان امروزی از دندان هایش بهتر مراقبت میکند. گویا زوجین امروزی تصویر روشن تری از مصائب فرزندآوری را می دانند و به همین علت هم سعی میکنند روی کاناپه لم بدهند و چیپس و ماستشان را بخورند و از تماشای بازی لذت ببرند و بچه دار شدن را بگذارند برای دقیقه نود به بعد.  البته امیدوارم نسل بعدی از ناهنجاریهای تولد در سنین بالای والدینشان کمتر رنج ببرند.

مثلا در مورد من و همسرم  تصوراتی که از ورود فرزند به خانواده داشتیم همان القائات شعاری  بود که تلویزیون به خوردمان داده بود. اینکه چقدر  یک بچه گوگولی میتواند کانون خانواده را گرم تر و محکم تر و خوشبخت تر نماید.  شبیه به تصورات یک پسر نوجوان دچار اختلال گوشه گیری مفرط  از جنگ در یک بازی کامپیوتری. پسرمان  اژدهای کوچولویی بود و هر زیبایی و آرامشی که در دنیا بود  را جلوی دیدگان اشکبار و مملو از خستگی من و محبوبه به تلی از خاکستر بدل می کرد.

اگر نخواهیم از انصاف بگذریم تجارب عاشقانه ای هم در این بین بود که اگر همین اژدها کوچولو نبود هزار سال هم که با هم میزستیم امکان نداشت آن لحظات را تجربه کنیم. آن هم لحظه هایی بود که من و همسر درست مانند دو سربازی که در خط صفر مرزی خدمت میکنند به صورت شیفتی دیکتاتور کوچک را از بغل هم تحویل میگرفتیم تا آن یکی بعد از دو ساعت تمام راه رفتن و لالایی خواندن برود و جایی از خانه از هوش برود.

گویا در تقویم جهانی روزی هست شبیه به احترام به فرزند نیاوری دیگران. یعنی اگر زوجی تصمیم گرفته اند که روزگارشان را بدون فرزند سر کنند، دیگر افراد جامعه به این نگاه و باور احترام بگذارند. یعنی اینکه اگر هزاران سال رسم بر این بوده که هر زن و مردی کمی بعد از ازدواجشان بایستی برای بچه دار شدن تلاش بکنند (فارغ از نتیجه) دلیل نمیشود که این یک جور قانون قطعی در روند یک ازدواج باشد.

با این حال بچه داشتن با همه مصایب و دشواریهایش یکی از لذت بخش ترین تجارب زندگی هر زن و مردی میتواند باشد. چنان لذت و عشقی که با هیچ چیز دیگری برابری ندارد. و خبر خوب اینکه در صورت والد بودن شما از یک عشق ابدی  برخوردارید و ایمان دارم یکی از اصلی ترین وظیفه های عشق میان یک زن و مرد، هدیه دادن یک جان و نفس و زندگی به انسان دیگری به نام فرزند است.

 

  • محمدرضا امانی
انور خوجه، حاکم کمونیست آلبانی، مبتلا به بیماری بیگانه هراسی بود. در طول دوران چهل ساله حکومتش بر کشور فقیر آلبانی مدام مردم را از حمله ارتش های متجاور امپریالیست می ترساند. کار جنون خوجه به آنجا کشید که دستور داد هر خانواده ای برای خودش یک سنگر بتنی چهارنفره بسازد. آلبانی عملا دور خودش دیوار کشیده بود و هیچ ارتباطی با دنیای خارج نداشت. خوجه عاقبت مرد، بدون آنکه هیچ سرباز خارجی پای در خاک کشورش گذاشته باشد. اصولا نیازی هم به حمله خارجی ها نبود. دشمن اصلی خود خوجه بود که چنان بلایی بر سر مردمانش آورد که هیچ دشمن خارجی قادر به انجام آن نبود. 
  • محمدرضا امانی