هفت هشت ساله بودم و غروب بود و هوا یکباره تاریک شده بود. من مانده بودم و یک دبه نصفه آب توی دستم و چراغ های روشن روستایمان که دور بود.
روستای ما آن وقتها آب نداشت و باید میرفتیم از قنات آب میآوردیم. قنات قعر یک گودی عمیق بود و هیچ وقت یک ذره آفتاب هم بهش نمی افتاد. پدرم رفته بود جزیره مجنون و آن وقتها دلم میخواست همه از من بپرسند که پدرت کجاست و من بگویم:جزیره مجنون. مادرم کجا بود؟ مادری همه حواس صدگانه اش به من بود. ترس, گریه و زورم را خشک کرده بود. اسم خواهر بزرگم را مثل یک ورد میخواندم تا بیاید بغلم کند.با آن دبه لنگ لنگ میکردم و هر چه میرفتم چراغها نزدیک نمیشد. همانجا بود که آشناترین صدای کودکی ام را شنیدم. گل ممد داشت جایی همان نزدیکی کمانچه می زد. پیرمرد نگهبان زمینهای مردم بود و گاهی نصفه شبها که بیدار میشدم بروم مستراح صدای کمانچه اش را میشنیدم. انگار در یک شهر غریب همولایتیات را دیده باشی. گریه ام راه باز کرد و صدایش زدم. دیده نمیشد اما صدایش نزدیک بود. پرسید پسر کی هستم. گفتم پسر فلانی؟ گفت همانی که شبها رفته ام روی پشت بامشان و زردآلوها را دزدیده ام. خوشحال و راضی از اینکه در چنین وقتی مچم را گرفته گفتم که غلط کردم. بعد گفت که بابابزگم خوب شده یا نه؟ بابابزرگم سرطان گرفته بود و مادرم رفته بود شهر تا بیاوردش پیش ما. گفتم حالش خوب شده و مادرم رفته تا چند روزی بیاوردش پیش ما. بعد نور فانوسش را دیدم که از جایی در بیابان سمت جاده می آمد. دبه را از دستم گرفت و گفت این باشد و یک ساعت دیگر خودش می آورد دم خانه. مثل گنجشک سحرخیزی به سمت خانه پرواز میکردم و تا وقتی صدای کمانچه را میشنیدم خیالم راحت بود که کسی از دور مراقبم هست تا گرگی گلویم را پاره نکند.
- ۹۷/۰۶/۳۰