<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

لبه استخر را محکم چسبیده بودم و ترس داشت انگشتهام را بی حس می کرد. چند متری هم از طناب اخطار که مرز بلد ها و نابلدها بود گذشته بودم. خب معلوم است که شنا بلد نبودم و این را دایی هم می دانست. می دانی دایی جان در آن ظهر تابستان به تو اعتماد کردم و دستم را دادم که من را از آب بکشی بیرون. و اگر می دانستی که بعد از آن تابستان تا همین امروز به هیچ آدمی دیگر اعتماد ندارم هرگز دستم را از میانه راه ول نمی کردی.

  • محمدرضا امانی

گفت یکی را پیدا کرده که توی رساله اش گفته دود سیگار روزه اش را باطل نمی کند. گفتم من همه این دورها را زده ام و همان کسی که این را گفته دو صفحه قبلترش هم نوشته کلا کشیدن سیگار حرام است. دود توی دهانش داشت نشت می کرد بیرون.

  • محمدرضا امانی

روضه ی خوبی می خواند. چند باری توی جمع ما هم خوانده و اشک سخت ترین آدم را هم در آورده بود. دیشب که توی پارک بودیم او هم آمد و به اندازه همه عمر خندیدیم.  تعریف می کرد که توی یک مجلس سراسر زنانه همین طور که زنها شور گرفته بودند و اشک می ریختند٬  برای همراهی همه مجلس با همان سوز و گداز فریاد زده که « من از اون عقبیها سینه می خوام...»

  • محمدرضا امانی

در را دیر باز کرد. چشمهاش بدجوری سرخ بودند. سابقه نه چندان درخشانش در این طور مواقع فکر آدم را می برد به قهقرا. معلوم بود صورتش را همینطور هول هولکی آب زده اما قرمزی چشمها هنوز بود. وقتی گفت اصلا مهم نیست درباره اش چه فکری می کنم اما اینبار از گریه است باور نکردم. تا اینکه نشست و حرفهایی زد که دعا می کردم همان موقع کسی در نزند و چشمهایم را آن طوری نبیند. 

  • محمدرضا امانی

تحت تاثیر یک برنامه تلویزیونی درباره اهدا عضو کسانی که دچار مرگ مغزی شده اند٬ با خودم فکر می کنم که اگر من دچار این ضایعه بشوم کدام اعضایم قابلیت اهدا دارند. همان ابتدا سیستم تنفسی  گوارشی م را کنار می گذارم. به من که صاحب اصلی شان هستم وفا نکردند چه برسد به دیگری. هر چند خوبیت ندارد دندان اسب پیشکشی را شمرد. اما در مورد قلبم حتی می توانم بابت سلامتی اش ضمانت بدهم. درست مثل یک ساعت اصل کار می کند. تنها ایرادش این است که  با دیدن او دچار تپش های وحشتناکی می شود که آن هم دست خود آدم است. می تواند او را نبیند تا دچار تپش های دوبل نشود. نمی دانم دستها را هم می شود پیوند زد یا خیر. گارانتی آنها با انجام  سرقت هایی عموما از سوپرمارکتها و بدلی فروشی ها باطل شده است اما تا به حال هیچ کس نتوانسته مچ ام را بخواباند. و پاها. آن را دیگر باید همه خیابانهای شهر گواهی بدهند.

  • محمدرضا امانی

عذاب وجدان نمی گذاشت بخوابم. نمی توانستم خودم را ببخشم. هر بار که در یخچال را باز می کردم ، آن دو قاچ بزرگ هندوانه عین آیینه دق مقابلم ظاهر می شدند و با آن خنده های خبیث شان از اینکه هیچ کس نتوانسته بود لب بهشان بزند بس که کال و بی مزه بودند عذابم می دادند. بلند شدم و کردمشان توی  مشما  و از جلوی چشمهام دورشان کردم. و بعد دیگر خلاص شدم؟ به هیچ وجه. از فردایش تا همین الان هر کس که می رود در یخچال را باز می کند بوی هندوانه ای کال و بی مزه مثل یک خنده شیطانی می پیچد توی خانه.

  • محمدرضا امانی

گفته بودم بعد از شام بیایند. یعنی که یا اوضاع خراب است و از شام خبری نیست یا اینکه خیلی حوصله تان را ندارم و دیر بیایید و زود هم بروید. ساعت پنج و نیم عصر زنگ زده اند که ما شاممان را خورده ایم. بیایم؟

  • محمدرضا امانی

دیشب تا ساعت دو و نیم بی سیگار گذشت. این را اضافه کنید به بی خوابی و بی حوصلگی و بی ارادگی از اینکه بلند شوم بروم از آن سر شهر که یک مغازه باز دارد سیگار بگیرم. گوشی را برداشتم و به چهار نفر پیامک دادم که " سیگار ندارم"، همین. نیم ساعت بعد دو نفرشان سر کوچه منتظرم بودند. یکی شان هم ساعت هفت صبح آمد. بیچاره دیشب را شب کار بود.

  • محمدرضا امانی

بین دوستانم یکی هست که دامپزشک است. خیلی اوقات شده که وقتی دردی آمده سراغم بهش زنگ زده ام که فلانی شانه چپم بدجوری تیر می کشد یا مثلا جایی بین آخرین دنده و نافم می سوزد. و او با حوصله انگار که با یک گاو حرف می زند راههای عملی کاهش درد را برایم شرح می دهد. عجیب اینکه نسخه هایی که برایم می پیچد خوب جواب می دهد.


  • محمدرضا امانی