<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دایی حمید بی اینکه دریا را ببیند مُرد.
  • محمدرضا امانی

مگر نه اینکه سخت ترین شغل دنیا پدر بودن و مادر بودن است. خب من حاضرم این شغل را تا جایی که می شود گسترش بدهم. مثلا تا سه برابر یا حتی پنج برابر. هر چند که من حسودترین پدر دنیایم و هیچ دلم نمی خواهد محبتم را جز تو با کس دیگری قسمت کنم.

  • محمدرضا امانی

بستنی را نصفه خوردم و اصلا حواسم نبود که پنجره ها را توری زده ایم.

  • محمدرضا امانی

برف سختی هم می بارید و تازه برف پاکن های ماشین را عوض کرده بودم و عین بچه ای که چکمه نو خریده باشد داشتم حظش را می بردم که دیدم یکی از همین بچه ها کنار خیابان ایستاده. سوارش که کردم دیدم به جای چکمه یک نیم بوت قشنگ پایش بود. همین طور که داشت برف روی شانه هایش را می تکاند گفتم: عمو جان مگه مدرسه ها امروز تعطیل نیست؟ گفت مدرسه ها چرا ولی دانشگاه نه.

  • محمدرضا امانی

دور آتش نشسته بودیم و منتظر که سیب زمینی‌های زیر خاکستر خوب مغز پخت شود. عماد گفت دلش می‌خواهد در زندگی بعدی یک عقاب باشد. همانقدر خشن و همانقدر در اوج. هادی خمیازه‌ای کشید و گفت می‌خواهد یک خرس قطبی باشد و شش ماه سال را بی هیچ غم نانی بخوابد. مرتضی گفت می‌خواهد یک مورچه کارگر باشد و همه عمر دانه گندمی را روی دوش بکشد و شب‌ها خواب ببیند که از دست ملکه نشان لیاقت دریافت کرده. من گفتم دلم می خواهد یک جانور در حال انقراض باشم. فرقی هم نمی کند که چی باشد. فقط کمی توجه و نوازش برایم بس است.

  • محمدرضا امانی

همان اوایل فیلم "گلادیاتور" بعد از اینکه ماکسیموس و سپاهیانش در جنگ پیروز می شوند، صحنه ای هست که ماکسیموس پیش سزار رفته و گزارش پیروزی را می دهد. سزار برای تشویق سردارش به او می گوید: « چطور باید بزرگترین سردار رُم را پاداش بدهم؟ » و ماکسیموس خیلی ساده جواب می دهد: « اجازه می دهید به خانه بروم؟»

احسان رضایی. همشهری جوان. شماره 559

  • محمدرضا امانی

صبح شدن همیشه هم خوب نیست. هنوز خیلی حرفهام مانده بود.

  • محمدرضا امانی
حتی سکسکه اش هم باعث نشد از شرح جزئییات فیلم بگذرد و زودتر برسد به آخرش. حالا فیلم نه در یک فضای شهری بلکه در یک بیابان بی آب و علف می گذشت که تنها سه تا بازیگر داشت و آخرش هم نفهمیدم که نجات یافتند یا نه.
  • محمدرضا امانی
دیشب حوالی یازده بودکه پتو کشیدم به سرم تا شاید بخوابم. آنهم برای من که توی این چند ساله هیچ شبی نبوده که زودتر از سه چهار صبح خوابیده باشم. محبوبه پرسید انگار امشب حالت خوب نیست؟ از شعور این زن کمی حالم بهتر شد.
  • محمدرضا امانی
هادی یک کارتن بزرگ بستنی وانیلی برایمان آورده. پیش از آنکه دچار تب وانیلی بشوم محبوبه دست به کار شده و نصف بستنی را بین در و همسایه خیرات کرده. زیرا این نوع تب بسیار خطرناک است و حتی ممکن است بنیان های خانواده را به لرزه بیاندازد. چون ممکن است حتی تا یک هفته هم به غذا لب نزنم.
  • محمدرضا امانی