لبه استخر را محکم چسبیده بودم و ترس داشت انگشتهام را بی حس می کرد. چند متری هم از طناب اخطار که مرز بلد ها و نابلدها بود گذشته بودم. خب معلوم است که شنا بلد نبودم و این را دایی هم می دانست. می دانی دایی جان در آن ظهر تابستان به تو اعتماد کردم و دستم را دادم که من را از آب بکشی بیرون. و اگر می دانستی که بعد از آن تابستان تا همین امروز به هیچ آدمی دیگر اعتماد ندارم هرگز دستم را از میانه راه ول نمی کردی.
- ۹۴/۰۳/۳۰