عذاب وجدان نمی گذاشت بخوابم. نمی توانستم خودم را ببخشم. هر بار که در یخچال را باز می کردم ، آن دو قاچ بزرگ هندوانه عین آیینه دق مقابلم ظاهر می شدند و با آن خنده های خبیث شان از اینکه هیچ کس نتوانسته بود لب بهشان بزند بس که کال و بی مزه بودند عذابم می دادند. بلند شدم و کردمشان توی مشما و از جلوی چشمهام دورشان کردم. و بعد دیگر خلاص شدم؟ به هیچ وجه. از فردایش تا همین الان هر کس که می رود در یخچال را باز می کند بوی هندوانه ای کال و بی مزه مثل یک خنده شیطانی می پیچد توی خانه.
- ۹۴/۰۳/۱۵
خوشحالم که پیداتون کردم ولی... راستش نوشتن شما اینجا یه جورایی مث همون ربط قناریه به معدن همون قد غریب !حیف از بلاگفا، حیف ...