یک روز بالاخره تصمم گرفتم سطح طبقاتی ورزشیام را تغییر بدهم. با خودم گفتم که آنقدری که تو به استخر آمده ای اگر یک گربه آمده بود تا به حال تبدیل به یک دولفین شده بود. دلم را زدم به دریا و از دیواره استخر گرفتم و آرام آرام خودم را کشاندم به قسمتهای عمیق تر. وقتی داشتم از آن طناب هشدار میگذشتم ترسی شبیه به یک تبعیدی را داشتم که دیگر قرار نیست به وطنش باز گردد. بعد از چند قدم دیدم که زیر پایم دیگر به جای سفتی بند نیست. هول کرده بودم و دستهام داشت بیرمق میشد. چند متر دیگر هم رفتم اما همان موقع به یک سد عظیم برخوردم. مرد چاقی که با سرعت یک لاکپشت دویست و سه ساله داشت بر ترسهایش مبنی بر نفوذ به قسمتهای عمیقتر غلبه میکرد. نمیتوانستم دستهایم را از دیواره جدا کنم و از آن سد چاق بگذرم. مجبور بودم خودم را بالا بکشم و از طریق خشکی از مرد چاق عبور کنم.
قصدم بود هر طوری شده آن روز با همان وضعیت تا آن سر استخر خودم را بکشانم. با احتیاط سارقی که بخواهد مجسمهای نقره را از بالای سر صاحبخانه خوابیده بردارد وارد آب شدم. چند متری که رفتم برگشتم و مرد چاق را دیدم که بی حرکت به دیواره چسبیده بود و داشت فکر میکرد که شصت و نه سال را با همه ترسهاش سپری کرده و مابقی را هم هر طوری هست از سر میگذراند. داشت زورش را میزد که خودش را بیرون بکشد.
کمی جرات پیدا کرده بودم. یک دستم را از دیواره کندم و شروع کردم به پا زدن توی آب. احساس قدرت میکردم و افسوس اینکه چرا زودتر خودم را به این خلوتگاه نرسانده بودم. چنان شیر شده بودم که قصد داشتم آن یکی دستم را هم از دیواره جدا کنم که یکباره درد همه تنم را گرفت. ماهیچه زیر زانویم گرفته بود و درد غریبی تا کمرم خودش را بالا کشید. خواستم خودم را بیرون بکشم نتوانستم. حتی صدایم بیرون نمی آمد تا تقاضای کمک بکنم که اگر بیرون می آمد چنان نعره ای میزدم که همه خردسالان توی استخر تا پایان تابستان آن سال پایشان را در استخر نمیگذاشتند.
برخی معتقدند برای غلبه بر ترس باید خودت را با سر میان آن ترس و مهلکه بیاندازی و من در آن لحظات دردناک و نامعلوم داشتم به تمام آن برخیها فحش میدادم. از آن روز به بعد علاقه زیادی به شطرنج پیدا کردم.
- ۰ نظر
- ۱۳۹۶/۰۷/۰۲ ، ۰۵:۰۲