شب سردی هم بود و شیش هفت نفری سوار یک ماشین بودیم و داشتیم از عروس کشون بر می گشتیم و خدا را شکر می کردیم که یکی مان را بالاخره به کسی غالب کردیم و زنش دادیم و کمی جا برایمان بازتر شده. شب را قرار بود برویم خانه مجتبی که زنش چند روزی بود قهر کرده بود و رفته بود قبرستان. این را خود مجتبی می گفت هر باری که ازش می پرسیدیم زنش کجاست. مجتبی گفت همین جاها نگه داریم تا برود کمی خرت و پرت بخرد. یکی دو نفری هم پیاده شدند تا سیگاری بکشند و سوار شدند و راه افتادیم. وقتی رسیدیم جلوی خانه شان تازه فهمیدیم که مجتبی را توی سوپر مارکت جا گذاشته ایم. چراغ خانه اش هم روشن بود.
- ۹۴/۰۴/۱۷