دوستی دارم که بستنی خوار است. زمستان و تابستان هم ندارد. فریزر خانه شان را که باز کنی به جای مرغ و گوشت و سبزی قرمهسبزی می بینی که همه جایش را بستنی جاساز کرده. همین بستنی یک جورهایی خلق و خویش را هم عوض کرده. آنقدر خونسرد است که گاهی آدم دلش می خواهد سر خودش را بکوبد به آسفالت خیابان. ماشین جوش آورده بود و داشت از هر سوراخش بخار داغ بیرون می زد و هنوز تا خانه یک عالمه دیگر راه بود. خیلی آرام از ماشین پیاده شد و جایی توی بیابان را نشان داد و گفت: خانه مریم اینجاها بود. شهرداری خرابش کرد.
- ۹۴/۰۴/۲۷