ملاقات که تمام می شد همه جای آدم را می گشتند که نکند بیمار، سیگاری موادی چیزی ببرد توی بخش. شبهای آنجا طولانی بود و بی سیگار صبح نمی شد. یکبار که محبوبه آمده بود ملاقاتم، یکی از پاکتهای آبمیوه را خالی کردیم و تا خرخره از سیگار پرش کردیم. چند باری با همین روش سیگارها را رد کردم. تااینکه یک شب برای یکی از هم اتاقی ها فاش کردم که چطوریست که همیشه سیگار توی دست و بالم هست. همان هفته قضیه لو رفت. بس که همه مریض ها آن هفته سیگار توی دست و بالشان بود.
- ۹۴/۰۴/۲۸