در طول زندگی ام دو بار بوده که از زن ها بیزار شده ام و دلم خواسته گلویشان را فشار بدهم و جان دادنشان را تماشا کنم. یک دفعه اش غروب دلگیر پاییزی بود و من همکارم را از شرکت تا جلوی در خانه شان با ماشین رساندم. همین که زنگ خانه اش را زد زنش از پنجره نگاهی کرد و سوییچ ماشین را برایش انداخت پایین. حتی یک سلام هم بهش نکرد و قبل از اینکه پنجره را ببندد یک خمیازه طولانی رو به کوچه کشید. شاید همین خمیازه بود که من را برای اولین بار از زن ها بیزار کرد. این همکارم شبها توی آژانس کار می کرد و یک دختر سه ساله داشت که اسمش رها بود. دومین دفعه را گمان نکنم تا عمر داشته باشم برای کسی بگویم.
- ۹۴/۰۴/۲۹