توی شهرک ارتش تنها کسی که لباس خلبانی داشت من بودم. وقتهایی که می پوشیدمش و به کوچه می آمدم می شدم فرمانده و باقی بچه ها می شدند زیر دست و تابع اینکه من بگویم چه بازی بکنیم یا از کدام نانوایی نان بگیریم. حتی حسن که تفنگ بادی داشت فقط به من تفنگ اش را می داد که بدون ساچمه شلیک کنم به آسمان. اما در طی یک شب ناگهان از درجه ژنرالی به پیاده نظام سقوط کردم. یک شبه دست و پاهایم آنقدر بلند شدند که توی لباس خلبانی عین دلقک ها شدم. چند روز بعدش روی صورتم جوشهای دردناکی ظاهر شد.
- ۹۴/۰۴/۳۰