حسرتی در من هست که تمام نمی شود. روزی که با دایی رفته بودیم بازار و توی یک مغازه لوازم ورزشی برای خودش کفش کوهنوردی خرید و گفت هر چه می خواهم بگویم تا برایم بخرد. فروشگاه بزرگی بود و من منگ شده بودم و گفتم هیچ چیزی نمی خواهم و دایی که اصرار کرد من بیشتر لج کردم که هیچ چیزی نمی خواهم و همان وقت هم می دانستم که یک توپ بسکتبال می خواهم و نگفتم. هنوز آن کفش کوهنوردی توی زیرزمین خانه بی بی هست. فقط دایی نیست و آن گرمکنی که رنگ دخترانه ای داشت و دایی آنروز برایم خرید و من یک روز عمدا توی مدرسه جا گذاشتمش.
- ۹۴/۰۵/۰۲