گروه تئاتر مدرسه را برده بودیم یکی از همین شهرهای نزدیک. خیلی هم داشت خوش می گذشت تا اینکه از بلندگو اعلام کردند دربهای اردوگاه از ساعت هشت شب تا شش صبح بسته خواهد شد. ناگهان در دلم چیزی ویران شد. توی آن جنگل انبوه احساس خفگی می کردم. شاید احساس محکومی که به حبس ابد محکوم شده باشد. نیمه شب از زیر فنس ها فرار کردم و در خیابانهای خلوت نیشابور دنبال دکانی بودم که وینستون داشته باشد.
- ۹۴/۰۵/۱۱