چند دقیقه دیگر کلاس شروع می شد. باران تازه بند آمده بود و پستی های زمین دانشکده پر از آب شده بود. ناصر یکی از چاله های پهن را نشان داد و گفت می توانی از رویش بپری. گفتم ها که می توانم و از رویش پریدم. خودش هم بدون آنکه خیس بشود پرید. آنطرفتر یک چاله دیگر بود و گفتیم ببینیم می توانیم از روی این یکی هم بپریم. هر بار دنبال چاله ای بزرگتر می گشتیم تا شجاعتمان را محک بزنیم. بعد دیدیم که با آن پاچه های خیس و گلی دیگر نمی شود رفت سر کلاس. رفتیم خوابگاه خوابیدیم.
- ۹۴/۰۶/۰۵