<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

پدرم که بازنشسته شد اول دبیرستان بودم. پدرم خوشحال بود که به همین زودی پولی دستش را می گیرد و می تواند آن خرابه ای که برایش شده بود آیینه دق را بسازد و اصلا هر چند تا طبقه ای که دلش خواست برود بالا. من از او هم خوشحال تر بودم که دیگر مجبور نیستم هر روز پیش از طلوع آفتاب ماشین پدرم را توی برفها هل بدهم. حالا به جای ساعت پنج صبح حدود ساعتهای هشت ماشین را توی برفها هل می دادم.

  • محمدرضا امانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی