پدرم که بازنشسته شد اول دبیرستان بودم. پدرم خوشحال بود که به همین زودی پولی دستش را می گیرد و می تواند آن خرابه ای که برایش شده بود آیینه دق را بسازد و اصلا هر چند تا طبقه ای که دلش خواست برود بالا. من از او هم خوشحال تر بودم که دیگر مجبور نیستم هر روز پیش از طلوع آفتاب ماشین پدرم را توی برفها هل بدهم. حالا به جای ساعت پنج صبح حدود ساعتهای هشت ماشین را توی برفها هل می دادم.
- ۹۴/۰۶/۱۱