دایی دیگر سحرخیزی را رد کرده بود و نیمه شب خیز شده بود. شبهایی که خانه شان بودم من را هم بیدار می کرد تا بنشینیم و با هم کتاب بخوانیم. حالا بماند که چی ها می خواندیم. یک جایی از کتاب را باز می کرد و می گفت از اینجا با صدای بلند بخوان و خودش می رفت که بساط نیمرو را آماده کند. هیچ وقت هم جرات نکردم در آن سالها یکبار کتاب را ببندم و بهش بگویم همه هفته های پیش نیمروهایت شور شده بود دایی خوبم.
- ۹۴/۰۶/۲۲