تا به حال این طور جمعه ها را دوست نداشته ام. از صبح امیر فربد را بغل گرفتم و برایش حرف زدم و قصه خواندم و شعر خواندم و هر جا که اسم معشوق و یار و لیلی آمده بود به جایش یک فربد گذاشتم و برایش آواز خواندم. بعد از یک جایی چشم هاش را باز کرد و بهم گفت: پدرم، میشه لطفا اینقدر حرف نزنی. می خوام بخوابم. و باز دوباره خوابید.
- ۹۴/۰۷/۱۸