یک زن و مرد جوان که نمیدیدمشان. فقط صدایشان را میشنیدم. داشتند میرفتند طلاهای زن را بفروشند برای چکی که سر رسیدش نزدیک بود و مرد به هر دری زده بود نتوانسته بود پولش را جور کند. ناگهان زن دست به انتحار زد و خیلی رک گفت در انتخابش برای ازدواج اشتباه کرده و باید با همان خواستگارش که مغازه لوازم یدکی داشته ازدواج میکرده. بعد همهمان نفسهایمان حبس شد. هم من و هم راننده تاکسی و هم زن و مرد صندلی عقب. داشتم خفه میشدم که به راننده گفتم نگه دارد. منتظر باقی پولم بودم که مرد زهرش را ریخت.اگه من یه مغازه لوازم یدکی داشتم نمی اومدم تو رو بگیرم...
- ۹۴/۱۲/۰۳