<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

در همه این سالها هیچ وقت نبوده که پدرم بهم افتخار کند. البته بعضی کارها بوده که مرتکب شده ام و پدرم یک آفرین و بارک اله میان جمله هایش جا داده. اما آن برق تحسین و شعف را هیچ وقت توی چشمهاش ندیدم. آن روز برفی که ماشین اش سُر خورد توی جوب با خودم گفتم حالا وقتش است و نباید منتظر یک حادثه بزرگ بود. باید از همین موقیعیت های کوچک استفاده کرد. پدرم پایش را گذاشته بود روی پدال و لجوجانه و بی ثمر گاز میداد. دویدم و عین یک راننده بیابان کاربلد اشاره کردم گاز ندهد و هر وقت گفتم بزند دنده دو. هیجانم بیشتر به بچه دوازده ساله ای میماند که اولین مسئولیت مهم زندگی را بهش سپرده اند و نه مرد سی و سه ساله ای که زنش از آن دورها دارد نگاهش میکند. از زیر سپر گرفتم و با قدرت عجیبی ماشین را هل دادم. قدرتی که خودم هم باورش نداشتم. حالا پدرم در یک صبح برفی ماشین بی سپری داشت که هنوز توی جوب گیر کرده بود.

  • محمدرضا امانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی