ماشین را همان جای همیشگی، زیر همان درخت کاجی که مدتهاست همینطور کج مانده پارک میکنم. پیاده که میشوم پاشنه کفشم را بالا میکشم. آخر محبوبه بدش می آید کفشهایم را مثل دمپایی بپوشم. فکر میکنم چه چیزی باید برای خانه بخرم. چیزی یادم نمی آید. کلید می اندازم به در ورودی. هیچ کدام از کلیدها به قفل نمی خورد. لعنتی. یک هفته پش از این خانه رفته ایم ما.
- ۹۵/۱۲/۱۸