دیشب ساعت یک بامداد چند دقیقه بعد از آن زلزله مهیب دوم، همینطور که قد هفت هشت نفر پتو و بالشت زیر بغلمهام بود و داشتم توی ذهنم دنبال جای امنی میگشتم که امیر فربد و محبوبه را به آنجا ببرم، شنیدم که زن همسایه به شوهرش می گوید: مسافرت که نرفتیم. لااقل پاشو ما هم امشب یه جایی بریم. دلم پوسید توی این خونه.
- ۹۶/۰۱/۱۷