<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

تاول پاهایت خوب شده اند؟ زن ات که زبانش بند آمده بود حالا می تواند حرف بزند؟ بچه هایت دیگر گرسنه نیستند؟ راستی یک خبر خوش برایتان دارم. دیگر لازم نیست پیاده برگردی خانه. با یک کشتی خیلی قشنگ برمی گردی به سرزمین ویران شده ات.

  • محمدرضا امانی
یکی از اختلافات جدی در زندگی مشترک با محبوبه سر پول دادن به گداهای پشت چراغ قرمز است. او معتقد است که نبایست به آنهایی که معلوم است معتادند کمکی کرد اما بالعکس من می گویم که فقط به کسانی که معتادند باید پول داد. خب آنکسی که از زور گرسنگی افتاده به گدایی می تواند یک شب بی شام سر به بالین بگذارد. اما تو چه می دانی خماری یعنی چه...
  • محمدرضا امانی

داستان پوریای ولی را شنیده اید که چطور خود را به عمد مغلوب آن جوان کرد. درست همان کاری که محبوبه توی بازی دونفره تیراندازی به اردکهای توی گوشی با من می کند.

  • محمدرضا امانی

چینیها اعتقاد دارند کسی را که این طور از زور خستگی مثل نعش روی موکت اتاق افتاده را با پرتاب بالشت و دمپایی حمام از خواب بیدار نکنید. زیرا ممکن است روح اش در وقت بازگشت به جسم راه اش را گم کند و یک روح دیگر، اشتباهی به تن آن بی نوا حلول کند. حالا من با روح این مرتیکه که خیال می کند اگر از طبقه سوم خودش را پرت کند پایین هیچ مرگش نمی شود چه کنم؛ داوود الدنگ خر.

  • محمدرضا امانی

دیروز نوبت واکسن امیرفربد بود. آرام خواباندمش روی تخت تا آن زن نحیف شبه پرستار بیاید واکسن اش را بزند. امیرفربد هنوز ملتفت ماجرا نشده بود و می خندید. تا اینکه سرنگ فرو رفت توی پایش و از گریه نفسش بند آمد. بغلش کردم و گفتم که تمام شد عزیزکم. حرفم را باور کرد و گریه اش قطع شد. خواستم شلوار پایش کنم که آن شبه پرستار گفت یکی دیگر هم هست. دوباره درازش کردم روی تخت. این بار یک طوری نگاهم می کرد که انگار بهش خیانت کرده ام.

  • محمدرضا امانی

پس از نزدیک به دو دهه به یکی از آرزوهام رسیدم. یک مداد تراش رومیزی آبی ژاپنی که از کلاس پنجم دبستان آرزویش را داشتم. حالا از دیشب مثل بلیط پاره کن سینما که هر ورقی دستش بدهی ناخوداگاه پاره اش می کند همه مدادهای توی خانه را تراشیدم و تمامشان کرده ام.

  • محمدرضا امانی

این عروسک های بزرگ میکی موس و پلنگ صورتی و پاندای کونگ فو کار را که آدمها می روند تویشان و جلوی رستوران ها و پیتزایی ها و بستنی فروشیها می رقصند و دست تکان می دهند را کمتر انگولک کنید؛ لطفا. شاید توی یکی از همین ها من بوده باشم. با شما هم هستم محسن جان که دیشب آمده بودی با نامزدت جیگر بخوری.

  • محمدرضا امانی
 لالایی غمگینی را محبوبه بلد است که با آن شبها من و امیرفربد با بالشهای خیس به خواب می رویم. تم اصلی اش هم رفتن بی بازگشت بابای خانواده است.
  • محمدرضا امانی
پرسید شما چرا از من بدتان می آید. گفتم اشتباه می کنید. گفت رفتارتان چیز دیگری نشان می دهد. گفتم راستش آنقدر برایم اهمیتی ندارید که بخواهم بهتان فکر کنم که ازتان بدم بیاید یا خوشم بیاید. گفت واقعا هیچ کسی توی این دنیا نیست که شما را آزرده کرده باشد. گفتم نه. و چند لحظه بعد یادم امد که کسی هست. گفتم فقط یکی هست. مسعود رجوی.
  • محمدرضا امانی

زن ها با همه مشقتی که کفش های پاشنه بلند برایشان دارد آن را می پوشند تا از صدایش مردها برگردند و نگاهشان کنند. این را از وقتی فهمیده ام که کفش های تازه ام وقت قدم زدن صدای کفش های پاشنه بلند زنانه می دهد.

  • محمدرضا امانی