احتمالایک دهه هفتادی خاطره اولین پیتزایی که خورده را هیچ وقت به یاد نداشته باشد. همان طور که شاید اولین
عشقش را. اما اولین پیتزا برای یک دهه شصتی چیزی در حد اولین خاطره عشقش همیشه با او خواهد ماند.
- ۰ نظر
- ۱۳۹۴/۱۲/۱۱ ، ۰۰:۱۷
احتمالایک دهه هفتادی خاطره اولین پیتزایی که خورده را هیچ وقت به یاد نداشته باشد. همان طور که شاید اولین
عشقش را. اما اولین پیتزا برای یک دهه شصتی چیزی در حد اولین خاطره عشقش همیشه با او خواهد ماند.
هیچ چیز این دنیا را جدی نگیر بابا جانم. زندگی عین یک صندلی ست که یک پایهاش همیشه لق است. خیال اینکه روزی برسد که رویش لم بدهی و آرام بگیری را از سرت بیرون کن. این یک قانون است. فقط باید حواست باشد که سرنگون نشوی. رمزش هم این است که کسی را دوست داشته باشی و بگذاری توی قلبت رشد کند و بزرگ شود. بیرون از رویای تو چیزی جز خودخواهی و سوء استفاده نیست. عشق میتواند مثل یک نخ سیگار باشد بعد از ملاقات از دوستی که توی کماست. هر چند غلط کردهای حالا حالاها سمت سیگار بروی. بعدها شاید...
یک عمر بهمان گوشزد کردند به چیزی دست نزنیم که نکند خراب بشود و یا کسی ناراحت بشود. بعدها بود که خودمان فهمیدیم بعضی چیزها هست که با دست زدن بهشان اصلا خراب نمیشوند و حتی بعضیها خوشحال هم میشوند.
معشوقهام دارد ورشکست میشود. همانی که یک مغازه لوازم آرایشی دارد. اینکه دارد ورشکست می شود را خودش برای یکی از مشتریهایش که مژه های مصنوعی را تست می کرد، گفت. میگفت که دست زیاد شده و دیگر مثل سابق مشتری ندارد. خودش نمیداند که معشوقه من است و از کلاس دوم دبیرستان تا به امروز همه ژل موهایم را از او خریدهام. حتی یک بار هم برچسب یک اژدها خریدم و میخواستم بچسبانمش روی بازوم. اما وقتی بازوهای لاغرم را با آن اژدها قیاس کردم دیدم چیز مضحکی در میآید و پشیمان شدم. گفت: امرتان؟ گفتم: لطفا دوازده تا از این ژلها میخوام.
یک زن و مرد جوان که نمیدیدمشان. فقط صدایشان را میشنیدم. داشتند میرفتند طلاهای زن را بفروشند برای چکی که سر رسیدش نزدیک بود و مرد به هر دری زده بود نتوانسته بود پولش را جور کند. ناگهان زن دست به انتحار زد و خیلی رک گفت در انتخابش برای ازدواج اشتباه کرده و باید با همان خواستگارش که مغازه لوازم یدکی داشته ازدواج میکرده. بعد همهمان نفسهایمان حبس شد. هم من و هم راننده تاکسی و هم زن و مرد صندلی عقب. داشتم خفه میشدم که به راننده گفتم نگه دارد. منتظر باقی پولم بودم که مرد زهرش را ریخت.اگه من یه مغازه لوازم یدکی داشتم نمی اومدم تو رو بگیرم...
بعضیها را نمیفهمم. مثلا آن سیب زمینی فروشی که وانتش را تا خرخره انباشته بود و با بلند گوی دستیاش داد میزد که: سیب زمینی اعلا پونصد تومن. و چنان با سرعت از توی کوچهها میگذشت که اگر با موتور هم دنبالش میگذاشتی بهش نمیرسیدی.