آن روز توی قبرستان دایی برات کسی را فرستاده بود تا برایش پیراهم مشکی بخرد و تا برگردد دایی پشت صنوبر عظیمی خودش را پنهان کرده بود. از بخت نامراد من هم همان موقع رفته بودم تا پشت همان صنوبر کارم را انجام بدهم. دایی برات همان میانه کار محکم مچم را گرفت و از همان وقت که یازده ساله بودم این مرض وامانده در من ماند. اینکه هر کاری را در زندگی نصفه و نیمه رها کنم.
- ۰ نظر
- ۱۳۹۵/۰۸/۲۸ ، ۱۹:۴۶