<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

به زنم می گویم که اگر من چه جوری بودم تو از زندگی راضی تر بودی؟ دگمه ماشبن لباسشویی را می زند و می گوید: اگر کمتر پیراهن هایت را کثیف می کردی.

  • محمدرضا امانی

سن  پدرم درست دو برابر سن من است. یعنی وقتی به سن من بوده من به دنیا آمده ام. پسر من دو ماه دیگر به دنیا می آید. یعنی وقتی من به سن پدرم برسم ، پسرم سن حالای من است و احتمالا پسرش دو ماه بعدش به دنیا خواهد آمد. پدرم اوضاع قلبش وخیم است. من سالهاست که دچار مرض بی اشکی هستم و پسرم در آخرین نسخه سونوگرافی با ضربان قلب و حرکات اندام طبیعی درون حجم آندومتر مشاهده شده است.

  • محمدرضا امانی

شب سردی هم بود و شیش هفت نفری سوار یک ماشین بودیم و داشتیم از عروس کشون بر می گشتیم و خدا را شکر می کردیم که یکی مان را بالاخره به کسی غالب کردیم و زنش دادیم و کمی جا برایمان بازتر شده. شب را قرار بود برویم خانه مجتبی که زنش چند روزی بود قهر کرده بود و رفته بود قبرستان. این را خود مجتبی می گفت هر باری که ازش می پرسیدیم زنش کجاست. مجتبی گفت همین جاها نگه داریم تا برود کمی خرت و پرت بخرد. یکی دو نفری هم پیاده شدند تا سیگاری بکشند و سوار شدند و راه افتادیم. وقتی رسیدیم جلوی خانه شان تازه فهمیدیم که مجتبی را توی سوپر مارکت جا گذاشته ایم. چراغ خانه اش هم روشن بود.

  • محمدرضا امانی

می گفتند از دست زنش خودش را انداخته توی چاه. خودش که حرفی نمی زد و همین حرف نزدنش پای ظلم های زنش را می کشید وسط ماجرا. بعدها برایم گفت که واقعا از دست زنش این بلا سرش آمده. یعنی می خواسته عین امام علی از غصه سرش را بکند توی چاه تا کَسی زار زدن هایش را نبیند. بعد حواسش پرت شده و با سر سقوط کرده ته چاه.

  • محمدرضا امانی

مجرای داخلی گوش من طوری خلق شده که بعد از هر بار حمام رفتن کفِ صابون در آن می ماند. انواع روشها را برای غلبه بر این نقصِ فیزولوژیک به کار برده ام. مثلا سه دقیقه تمام سرم را توی تشت پر از آب نگه داشته ام. یا دوش را پر فشار گرفته ام روی گوشم. حتی یکبار از این گوش گیرهای استخر تپانده ام توی گوشهام و رفته ام دوش گرفته ام. اما هیچ کدام از این روشها جواب نداده است و باز بعد از هر بار حمام همسرم متذکر می شود که داخل گوشم کف مانده. خب هر آدمی نقص هایی دارد و رفته رفته با آن کنار می آید. فقط باید توی وصیت نامه ام یک بند اضافه کنم خطاب به مرده شور گرامی ام.

  • محمدرضا امانی

بیست دقیقه تمام من را توی گرمای خیابان نگه داشته و دارد از نابرابری اجتماعی حرف می زند که چرا ما باید اینهمه کار کنیم و حقوقمان نصف آنهایی که اینهمه کار نمی کنند هم نباشد و توی آن بیست دقیقه حتی یکبار هم از آن بادام زمینی هایی که مشت مشت می خورد تعارفم نکرد.

  • محمدرضا امانی

خانه ما دو پنجره دارد. یکی رو به شهر و باغ و آبادی و یکی هم رو به برهوت. تابستانها پنجره ها را باز می گذاریم تا علاوه بر حشرات ناشناخته هوای تازه ای هم به اتاق ها ورود کند. تا اینجای کار خیلی هم خوب و مفرح  است. قضیه به عادت  پرت کردن  اشیا مختلف در فصل تابستان از پنجره بر می گردد. و اگر نشانه گیری ام کمی بهتر بود و آن هسته هلو و چای کیسه ای و بطری نوشابه را طوری پرت می کردم که به جای اصابت به دیوار پذیرایی مسقیم از پنجره عبور می کرد هم دیوارها پر از لکه نمی شد و هم می توانستم قهرمان زندگی پسرم باشم.

  • محمدرضا امانی

توی پارک زیر سایه درختی نشسته بودم و داشتم بدمینتون بازی کردن ناشیانه دخترها را تماشا می کردم که آن مرد آمد. چند تایی چاقوی آشپزخانه دستش بود که گرفتشان سمتم و گفت یکی را بخرلطفن. گفتم لازم ندارم. گفت می شود دستت را بدهی لطفن. گفتم چپ یا راست؟ گفت همین یکی را لطفن. زمانی پشیمان شدم که کار از کار گذشته بود و آن مرد غلاف مقوایی یکی از چاقوها را در آورده بود و داشت می کشید روی موهای دست چپم. حالا ما توی خانه یک چاقوی تازه داریم و روی مچم اندازه یک بیست و پنج تومنی مو ندارد.

  • محمدرضا امانی