- ۰ نظر
- ۱۳۹۵/۰۴/۲۹ ، ۲۲:۵۹
مگر نه اینکه سخت ترین شغل دنیا پدر بودن و مادر بودن است. خب من حاضرم این شغل را تا جایی که می شود گسترش بدهم. مثلا تا سه برابر یا حتی پنج برابر. هر چند که من حسودترین پدر دنیایم و هیچ دلم نمی خواهد محبتم را جز تو با کس دیگری قسمت کنم.
برف سختی هم می بارید و تازه برف پاکن های ماشین را عوض کرده بودم و عین بچه ای که چکمه نو خریده باشد داشتم حظش را می بردم که دیدم یکی از همین بچه ها کنار خیابان ایستاده. سوارش که کردم دیدم به جای چکمه یک نیم بوت قشنگ پایش بود. همین طور که داشت برف روی شانه هایش را می تکاند گفتم: عمو جان مگه مدرسه ها امروز تعطیل نیست؟ گفت مدرسه ها چرا ولی دانشگاه نه.
دور آتش نشسته بودیم و منتظر که سیب زمینیهای زیر خاکستر خوب مغز پخت شود. عماد گفت دلش میخواهد در زندگی بعدی یک عقاب باشد. همانقدر خشن و همانقدر در اوج. هادی خمیازهای کشید و گفت میخواهد یک خرس قطبی باشد و شش ماه سال را بی هیچ غم نانی بخوابد. مرتضی گفت میخواهد یک مورچه کارگر باشد و همه عمر دانه گندمی را روی دوش بکشد و شبها خواب ببیند که از دست ملکه نشان لیاقت دریافت کرده. من گفتم دلم می خواهد یک جانور در حال انقراض باشم. فرقی هم نمی کند که چی باشد. فقط کمی توجه و نوازش برایم بس است.
همان اوایل فیلم "گلادیاتور" بعد از اینکه ماکسیموس و سپاهیانش در جنگ پیروز می شوند، صحنه ای هست که ماکسیموس پیش سزار رفته و گزارش پیروزی را می دهد. سزار برای تشویق سردارش به او می گوید: « چطور باید بزرگترین سردار رُم را پاداش بدهم؟ » و ماکسیموس خیلی ساده جواب می دهد: « اجازه می دهید به خانه بروم؟»
احسان رضایی. همشهری جوان. شماره 559