یکی از الدنگ ها گفت اگر با سنگ به آن تابلو بزنیم، اتوبوس زودتر می رسد. ده تا اتوبوس آمد و رفت و ما الدنگ ها همچنان سنگ پرت می کردیم به تابلو.
- ۰ نظر
- ۱۳۹۵/۰۵/۳۰ ، ۱۷:۰۷
یکی از الدنگ ها گفت اگر با سنگ به آن تابلو بزنیم، اتوبوس زودتر می رسد. ده تا اتوبوس آمد و رفت و ما الدنگ ها همچنان سنگ پرت می کردیم به تابلو.
بیش از اینکه پدرم از خرید ماشین تازه اش خوشحال باشد، این همسایه ها بودند که در پوست خود نمی گنجیدند. دیگر از نغمه صبحگاهیِ بزن دو...بزن دو، ساعت شش صبح در کوچه مان خبری نیست.
می دانی؛ حسرت در من هیچ جایی ندارد. شاید خیلی کم اش باشد مثل اینکه کاش به جای دلستر پرتقال که مزه آبلیموی رقیق می دهد دلستر سیب می خریدم، اما زیادش اصلا. یعنی همان مرگبارترین اشتباهات را هم باید مرتکب می شدم تا برسم به حالا. حالایی که محبوبه دارد گوجه رنده می کند برای املت و امیرفربد هم عین حلزون می خزد سمت جاروبرقی و من که دارم حساب می کنم تا روزی که حقوق بگیرم هنوز چند روز دیگر مانده.
خیلی هم هوس بستنی نداشتم و مغازه بستنی فروشی هم خیلی از خانه ما دور بود. اما همین که علی گفت چند روز پیش وقتی برای دخترش بستنی خریده و همین که داده دستش، بستنی از روی قیفش سر خورده و پخش پیاده رو شده و پیش از اینکه اشک دختر در بیاید مرد بستنی فروش فوری یک بستنی دیگر آماده کرده و داده دستش، آن وقت بود که با خودم گفتم باید بروم این مرد را ببینم.
با ناصر نشسته بودیم توی اتاق به هندوانه خوردن که کسی در بالکن را زد. فقط یک چتر باز می توانست توی بالکن باشد. اما به جای چتر باز یک زن آمد توی اتاق و گفت چند دقیقه می ماند و می رود. چند دقیقه ماند و باز از همان در بالکن رفت بیرون.
یک ظرف بزرگ گیلاس بود و هفت هشت تا دست زنانه که آمده بود توی قاب عکس. محبوبه پرسید کدام یکی دست من است؟ و من بعد از این همه سال انگشتهای زنم را نشناختم. حدسم غلط بود.
با سر زدن پی در پی به سایت هواشناسی فقط از حجم اینترنت تان کم می شود تا از گرمای هوا.