<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

ماهی‌های قرمز عید پارسال بر خلاف انتظار هنوز زنده‌اند. البته نه هر سه تایشان. هفته ای یکبار خودم آبشان را عوض می کنم. طی این یک سال محبوبه تنها یکبار داشت آبشان را عوض می کرد که با یک جیغ خفیف کار را نصفه نیمه رها کرد. یکیشان را از روی سرامیک آشپزخانه جمع کردم و دوتای دیگر را از توی سیفون ظرفشور. آن یکی که دم بلندی داشت‌‌ همان شب مرد.

  • محمدرضا امانی

احتمالایک دهه هفتادی خاطره اولین پیتزایی  که خورده را هیچ وقت به یاد نداشته باشد. همان طور که شاید اولین عشقش را. اما اولین پیتزا برای یک دهه شصتی چیزی در حد اولین خاطره عشقش همیشه با او خواهد ماند. 

  • محمدرضا امانی

هیچ چیز این دنیا را جدی نگیر بابا جانم. زندگی عین یک صندلی ست که یک پایه‌اش همیشه لق است. خیال اینکه روزی برسد که رویش لم بدهی و آرام بگیری را از سرت بیرون کن. این یک قانون است. فقط باید حواست باشد که سرنگون نشوی. رمزش هم این است که کسی را دوست داشته باشی و بگذاری توی قلبت رشد کند و بزرگ شود. بیرون از رویای تو چیزی جز خودخواهی و سوء استفاده نیست. عشق می‌تواند مثل یک نخ سیگار باشد بعد از ملاقات از دوستی که توی کماست. هر چند غلط کرده‌ای حالا حالا‌ها سمت سیگار بروی. بعد‌ها شاید...

  • محمدرضا امانی

یک عمر بهمان گوشزد کردند به چیزی دست نزنیم که نکند خراب بشود و یا کسی ناراحت بشود. بعد‌ها بود که خودمان فهمیدیم بعضی چیز‌ها هست که با دست زدن به‌شان اصلا خراب نمی‌شوند و حتی بعضی‌ها خوشحال هم می‌شوند.

  • محمدرضا امانی

معشوقه‌ام دارد ورشکست می‌شود. همانی که یک مغازه لوازم آرایشی دارد. اینکه دارد ورشکست می شود را خودش برای یکی از مشتری‌هایش که مژه های مصنوعی را تست می کرد، گفت. می‌گفت که دست زیاد شده و دیگر مثل سابق مشتری ندارد. خودش نمی‌داند که معشوقه من است و از کلاس دوم دبیرستان تا به امروز همه ژل مو‌هایم را از او خریده‌ام. حتی یک بار هم برچسب یک اژد‌ها خریدم و می‌خواستم بچسبانمش روی بازوم. اما وقتی بازوهای لاغرم را با آن اژد‌ها قیاس کردم دیدم چیز مضحکی در می‌آید و پشیمان شدم. گفت: امرتان؟ گفتم: لطفا دوازده تا از این ژل‌ها می‌خوام.

  • محمدرضا امانی

یک زن و مرد جوان که نمی‌دیدمشان. فقط صدایشان را می‌شنیدم. داشتند می‌رفتند طلاهای زن را بفروشند برای چکی که سر رسیدش نزدیک بود و مرد به هر دری زده بود نتوانسته بود پولش را جور کند. ناگهان زن دست به انتحار زد و خیلی رک گفت در انتخابش برای ازدواج اشتباه کرده و باید با‌‌ همان خواستگارش که مغازه لوازم یدکی داشته ازدواج می‌کرده. بعد همه‌مان نفس‌هایمان حبس شد. هم من و هم راننده تاکسی و هم زن و مرد صندلی عقب. داشتم خفه می‌شدم که به راننده گفتم نگه دارد. منتظر باقی پولم بودم که مرد زهرش را ریخت.اگه من یه مغازه لوازم یدکی داشتم نمی‌ اومدم تو رو بگیرم...

  • محمدرضا امانی

بعضی‌ها را نمی‌فهمم. مثلا آن سیب زمینی فروشی که وانتش را تا خرخره انباشته بود و با بلند گوی دستی‌اش داد می‌زد که: سیب زمینی اعلا پونصد تومن. و چنان با سرعت از توی کوچه‌ها می‌گذشت که اگر با موتور هم دنبالش می‌گذاشتی بهش نمی‌رسیدی.

  • محمدرضا امانی

اسم شیرینی را نمی دانستم. اما یکبار دیده بودم که وقتی آن شیرینی اذیت خور را می خورد چقدر قشنگ می شود. پنج تا شیش تا شیرینی فروشی را هم گشتم و پیدا نکردم. هر چند که حالا خیلی هم فرق نمی کند.


  • محمدرضا امانی

یکی از هوس های همیشگی ام این بوده که صبح خیلی زود بروم قاطی این کارگرهای سر گذر و بقچه ام را زیر بغل بزنم و منتظر بمانم تا یکی بیاید سراغم و بگوید: بلدی چاه بکنی؟ و من اصلا به روی خودم نیاورم که چقدر از ظلمات می ترسم، بگویم: ها که بلدم آقا. 

  • محمدرضا امانی

جانم به جانش بند است. دوباره سلام...

  • محمدرضا امانی