<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

هیچ وقت پدرم به من افتخار نکرده. در نظر او پسرش آدم ضعیفی است که بیشتر زمستان را سرما خورده  و بیشتر تابستان را خون دماغ است. هر بار که همدیگر را می بینیم سرفه هایم را نگه می دارم و همه راه برگشت تا خانه را توی ماشین سرفه می کنم. آنقدر که بعضی ها گمان می کنم سل یا وبا دارم و جایشان را عوض می کنند.

  • محمدرضا امانی

چند شب پیش که مسابقه ثانیه ها را نگاه می کردم دیدم که واقعا همه سوال هایش را بلدم. به فکرم زد که با آن لندهور توی مسابقه شرکت کنم و علیرضا خمسه هی از من بپرسد  از کی بپرسم و من بگویم از آقای شماره پنج لندهور و همه چراغ هایش را بسوزانم. 

  • محمدرضا امانی

من  معتقد بودم مردم نسبت به هر سال گرسنه تر شده اند تا اینکه به قول محسن شناخت و ایمانشان بیشتر شده باشد. یکی اش خود من. می گشتم هیئت هایی را پیدا می کردم که شام خوبی می دادند. بی اینکه بدانم موضوع مجلس چی هست. خیلی شبها محسن هم می آمد. برگشتنی برای خودش یک ساقه طلایی می گرفت و غذایش را همان سر راه می داد به کسی.

  • محمدرضا امانی

مادرم به تازگی یکی از دوستان قدیمی اش را بعد از نزدیک به بیست سال پیدا کرده. دیروز این دوست قدیمی همراه نوه اش آمده بود خانه ما. البته نوه اش از ماشین پیاده نشد و گفت همین جا خوب است. نوه اش از این جوان های ساده پوشی بود که ریش های کم پشتی دارند و انگار به صورتشان اصلا خون ندارند. بالای بیست سال  داشت. گفتم تو پسر الهه نیستی؟ گفت: چرا. گفتم  عروسی مادرت تابستان بود. ما هم دعوت بودیم. چند خانه آنطرف تر از عروسی داشتم برای خودم بازی می کردم که مچ پایم گیر کرد بین شیار یک پل فلزی و تا وقت عروس کشون هیچ کس نیامد سراغ من. می شود از مادرت بپرسی شب عروسی شام چی داشتن؟

  • محمدرضا امانی

مثلا من هیچ دلم نمی خواهد وقتی در صف نیمه بهای بلیط سینما ایستاده ام آشنایی من را ببیند. آنهم کسی که تا همین چند سال پیش به خاطر غرورم دوستم داشت.

  • محمدرضا امانی

اگر تب بچه پایین نمی آمد دنیا را با همه نکبتها و پلشتی هایش و حتی همان چند دانه آدم نازنین اش به آتش می کشیدم. اما تبش که پایین آمد فقط سطل آشغال بیمارستان را آتش زدم و راهم را کشیدم و رفتم آن عروسک زرافه را که خیلی دوست دارد از ماشین بردارم.

  • محمدرضا امانی

واقعا امیدوارم تا وقتی که امیرفربد مدرسه می رود جامعه معلمین آنقدر فهیم بشود که سر کلاس از بچه ها نپرسند شغل پدرشان چیست. زمان ما که همین قدر شعور نداشتن.

  • محمدرضا امانی

ظهر یک روز گرم مرداد بود. سه نفر بودیم و دو تا تخم مرغ و یک دیوار بی پایان که باید تا شب رنگش می کردیم. یک جوری با ته قاشق نیمروهای وسط ماهیتابه را تقسیم به سه می کرد که انگار دارد یک جای رهبر کره شمالی را جراحی می کند.

  • محمدرضا امانی

از همان قدیم بازیکن متوسطی بودم اما هیچ وقت پنالتی زن خوبی نبودم. یعنی همیشه تا وقتی همه چیز معمولی است من یک خوب متوسطم اما همینکه همه نگاه ها به من باشد توپ را به جای کنج دروازه می فرستم به قعر آسمان.

  • محمدرضا امانی

دیشب با رفقا نشسته بودیم به انار خوردن و حرف این بود که سخت ترین روز زندگی مان کدام روز بوده. همان اول یکی دو نفر حذف شدند. عذاب آورترین روز زندگی آنها از بس برای ما پیش آمده بود که تبدیل به روزمرگی شده بود. آخر پول چهار لیتر بنزین نداشتن را هم می شود گفت عذاب!!! یکی از فینالیست های دیشب من بودم.

  • محمدرضا امانی