- ۰ نظر
- ۱۳۹۴/۰۴/۲۷ ، ۱۳:۰۳
یک جورهایی همه جایم درد می کند و در عین حال هیچ جایم هم درد نمی کند. در واقع این نوعی مرض مدرن است که نزدیک روزهای تعطیل در آدم ها بروز می کند. آدم دلش لک می زند برای یک استراحت طولانی. در این مواقع یک پیامک برای رئیس تان بفرستید و بهانه ای بتراشید و سر کار نروید. بلافاصله هم گوشی را خاموش کنید و از همان لحظه استراحت مطلق خودتان را آغاز کنید. ضمنا این مرض ناله های مخصوص به خودش را هم دارد. یک میم کشیده که در انتهایش به یک ضمه ختم شود.
یخچال خانه ما معجزه می کند. البته نه همیشه. بستگی به ایمان اهالی خانه دارد. گاهی که ایمانمان بهش سست می شود آیه ای نشانمان میدهد تا باز به سویش باز گردیم. یکی از معجراتش یک پرتقال بزرگ بود. می فهمی٬ یک پرتقال خیلی بزرگ و آبدار توی چله تابستان.
گفته بودم که اعتیاد به شیرینی جات در من موروثی است. پیری می گفت روی یک زمین صاف ادرار کنید و اگر بعد از مدتی مورچه ها به آن لکه خیس نزدیک شدند٬ شما قند خونتان بالاست و خطر دیابت تهدیدتان می کند. حالا من زیر سایه ای نشسته ام و منتظر مورچه هایم.
حاضرم صدوبیست تا پله را تی بکشم و همان صدوبیست پله را آنقدر فوت کنم تا خشک شود٬ اما یک وعده ماکارانی ساده بار نگذارم. آشپزی ام افتضاح است. اندازه ها را بلد نیستم. قضیه بغرنج تر از بی نمکی یا شوری است. غذاهایم یا خام است یا شفته. درست عین روابطم با آدم ها. بهش می گویند مرض صفر یا صد. آخرین رکوردم یک هفته نان خالی بوده با هلو.
به زنم می گویم که اگر من چه جوری بودم تو از زندگی راضی تر بودی؟ دگمه ماشبن لباسشویی را می زند و می گوید: اگر کمتر پیراهن هایت را کثیف می کردی.
سن پدرم درست دو برابر سن من است. یعنی وقتی به سن من بوده من به دنیا آمده ام. پسر من دو ماه دیگر به دنیا می آید. یعنی وقتی من به سن پدرم برسم ، پسرم سن حالای من است و احتمالا پسرش دو ماه بعدش به دنیا خواهد آمد. پدرم اوضاع قلبش وخیم است. من سالهاست که دچار مرض بی اشکی هستم و پسرم در آخرین نسخه سونوگرافی با ضربان قلب و حرکات اندام طبیعی درون حجم آندومتر مشاهده شده است.
شب سردی هم بود و شیش هفت نفری سوار یک ماشین بودیم و داشتیم از عروس کشون بر می گشتیم و خدا را شکر می کردیم که یکی مان را بالاخره به کسی غالب کردیم و زنش دادیم و کمی جا برایمان بازتر شده. شب را قرار بود برویم خانه مجتبی که زنش چند روزی بود قهر کرده بود و رفته بود قبرستان. این را خود مجتبی می گفت هر باری که ازش می پرسیدیم زنش کجاست. مجتبی گفت همین جاها نگه داریم تا برود کمی خرت و پرت بخرد. یکی دو نفری هم پیاده شدند تا سیگاری بکشند و سوار شدند و راه افتادیم. وقتی رسیدیم جلوی خانه شان تازه فهمیدیم که مجتبی را توی سوپر مارکت جا گذاشته ایم. چراغ خانه اش هم روشن بود.
می گفتند از دست زنش خودش را انداخته توی چاه. خودش که حرفی نمی زد و همین حرف نزدنش پای ظلم های زنش را می کشید وسط ماجرا. بعدها برایم گفت که واقعا از دست زنش این بلا سرش آمده. یعنی می خواسته عین امام علی از غصه سرش را بکند توی چاه تا کَسی زار زدن هایش را نبیند. بعد حواسش پرت شده و با سر سقوط کرده ته چاه.