<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

یک خوبی زن گرفتن برای من این بوده که پس از ازدواج بی هیچ دغدغه‌ای می‌توانم بعضی شبها را اصلا خانه نیایم. اما زمان مجردی برای یک شب بیرون ماندن از خانه باید هزار تا کلک را سوار هم می‌کردم. یک بار که می‌دانستم آخر هفته به یکی دو روز تعطیلی ناب خورده به پدرم گفتم که آخر هفته مجلس عروسی رفیقم است و باید بروم شهرستان. آخر هفته با جمعی از وحوش به باغ یکی از دوستانمان رفتیم و شب اول را تا خود صبح کنار آتش بیدار ماندیم. همین که تازه توی کیسه خوابم خزیده بودم صدای طبل و سنج را از داخل روستا شنیدم. به رفیقم که داشت دنبال مارک کیسه‌خوابم می‌گشت تا دروغی که گفته بودم اصل ایتالیاست را بر ملا کند، گفتم چه خبر است؟ مارک را کَند و ساخت چین را مقابل چشمانم گرفت و گفت: دسته عزاداریه. مگر نمی‌دانی امروز شهادت است؟ اشک در چشمانم جمع شد و رفیقم از آن همه ایمان من در شگفت شد.

  • محمدرضا امانی

رقابت عشقی خطرناکی میان من و پسرم آغاز شده است. هر دو یک زن را دوست داریم و هر کداممان میخواهد آن یکی را از سر راه بردارد. عصرها کمین می کند تا وقتی به خواب رفتم  با کنترل تلویزیون کله ام را داغان کند و من به تلافی پوشک های نامرغوب برایش می خرم.

  • محمدرضا امانی

رانندگی‌ام خوب است. این را هم زنم می‌گوید و هم برگه‌های بیمه‌ نامه‌ام که سال به سال در جیب عقب شلوارم نم بر می‌دارد و بی اینکه برگه‌ای ازش کم شود به دفتر بیمه تحویل می‌‌شود. اما همه اینها از خطر مالیده شدن توسط دیگر ماشینها نمی‌کاهد. تن ماشین بینوای من پر است از مالیدگی. در این مواقع  پیش از رویت محل تصادف  و تخمین خسارت نگاهی ابتدا به راننده صددرصد مقصر می‌اندازم. اگر از من مستضعف‌تر بود که لبخندی می‌زنم و می‌گویم عیبی ندارد و پیش میآید و بهش آدرس لوازم یدکی آشنایی را می‌دهم که قیمتهای مناسبی دارد و سوار می‌شوم و راه خودم را می‌روم. اگر هم از من کمتر مستضعف‌تر بود که  لبخند نمی‌زنم و می‌گذارم برود از هر قبرستانی که دلش می‌خواهد لوازم ماشین اش را تهیه کند. با خودم میگویم مگر ما مستضعفین جهان چه کاری جز مالیدن بر ماشینهای هم داریم.

  • محمدرضا امانی


با گذشت 17 روز همچنان خبری از سرنوشت سرباز وطن نیست...

  • محمدرضا امانی

شاید دیگر در آن فروشگاه کار نمی‌کند و اصلا از آنجا رفته . قصد هم ندارم از همکارانش این را بپرسم. هر بار به بهانه خرید می‌روم و باز نمی‌بینمش. دیگر مداد رنگی‌های فربد از عدد هزار هم فراتر رفته. فردا اگر رفتم آن حوالی قصد دارم تعدادی پاک‌کن بخرم.

  • محمدرضا امانی

انگشت شست پا را که چند سانتی بالا بیایی به یک برآمدگی استخوانی می‌رسی. ظهر امروز همانجایم شکست. شاهدان می‌گویند که از خواب پریده‌ام و در حالی که عربده می‌کشیدم مثل دیوانه‌ها به در و دیوار لگد پرانده‌ام. خودم هیچ چیز یادم نمی‌آید. نه از خواب احتمالی که دیده‌ بودم و نه از رفتار جنون‌آمیزم. مگر دیوانگی چیست؟ چند روز پیش هم توی خیابان فلسطین صدای سه‌تاری را می‌شنیدم که هیچ کس دیگری نمی‌شنید.  

  • محمدرضا امانی

روزگاری نه چندان دور کلکسیونی کوچک از قلم و خودکار و خودنویس داشتم. البته من کلکسیون‌دار اصیلی نبودم که گنجینه‌ام را در محفظه‌ای شیشه ای نگه دارم. بلکه همگی‌شان را ریخته بودم توی یک ماگ بزرگ و هر بار که کارم به نوشتن می‌افتاد بسته به اینکه کدامشان پا بدهد یکی را بر‌می‌داشتم و استفاده می‌کردم. اما حالا برای اینکه یک شماره تلفن را یادداشت کنم باید خانه را برای یافتن یک مداد زیر و رو کنم و آخر سر هم با میخ شماره را روی دیوار بنویسم. همه اینها به خاطر این است که این روزها امیرفربد به کشیدن نقاشی‌های سورئال علاقه‌مند شده است.

  • محمدرضا امانی

زمین هچنان گاه به گاه زیر پایمان میلرزد و یک جور آمادگی برای فرار در تمام لحظات این چند روز در خانه موج میزند و تنها خوبی اش برای من این بوده که از یک انسان بدوی غار نشین جنگلهای استوایی تبدیل شده ام به یک شهروند متمدن که حتی هنگام خوابیدن هم پیراهن به تن دارد.

  • محمدرضا امانی

دیشب ساعت یک بامداد چند دقیقه بعد از آن زلزله مهیب دوم، همینطور که قد هفت هشت نفر پتو و بالشت زیر بغلم‌هام بود و داشتم توی ذهنم دنبال جای امنی میگشتم که امیر فربد و محبوبه را به آنجا ببرم، شنیدم که زن همسایه به شوهرش می گوید: مسافرت که نرفتیم. لااقل  پاشو ما هم امشب یه جایی بریم. دلم پوسید توی این خونه.

  • محمدرضا امانی

یک روز که پدرم حواسش نبود و داشت ماشین اش را میشست، شنیدم که دارد با ماشین حرف می زند. یک جورهایی داشت ازش عذرخواهی میکرد از اینکه سوئیچ ماشین را به غیر داده. آن روز تنهایی پدرم را به چشم دیدم.

دیروز کاپوت ماشین خودم را بالا داده بودم تا آب و روغن اش را چک کنم. بیماری اخیر چنان ضعیفم کرده که وقتی رفتم و از چند متر آنطرفتر یک دبه آب آوردم، نفسم بند آمد. بالا سر ماشین بودم که آن سرفه های لعنتی آمد. رویم را کردم به دیوار که ماشین نازنینم این بیماری لعنتی را از من نگیرد. منظور آن روز پدرم از غیر من بودم. 

  • محمدرضا امانی