<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

با آن مقدار پولی که برای خرید خانه داشتیم به هر بنگاه املاکی که می رفتیم طرف به جزیره ای در خارج از شهر اشاره می کرد. جزیره ای که به جای دریا، اطرافش را بیابان احاطه کرده بود. جایی دور از شهر که ساکنینش گویی تبعیدیهای بودند که شبها بر پشت بام مجتمع مسکونی شان جمع می شدند و با حسرت به روشنایی های شهر زل می زدند. انگار که هیچ وقت نخواهند توانست بر آن سرزمین خوشبخت ورود کنند.

  • محمدرضا امانی

با پدرم کنار جاده ایستاده بودیم تا شاید ماشینی برسد و ما را تا شهر ببرد. هوا داشت تاریک می شد و من ترسیده بودم که اگر ماشینی نیاید چه کار کنیم. چراغ های یک آبادی را در دوردست می دیدم و دکل های عظیم برق را و دیگر هیچی. پدرم گفت نوشابه می خوری؟ و پیاده رفتیم و رسیدیم به همان روستا و همین طور که شیشه فانتا را سر می کشیدم، مطمئن شدم پدرم هر طوری هست ما را به شهر می رساند. شک نداشتم.

  • محمدرضا امانی
با امیرفربد و بابا رفته بودیم هیئت. امیرفربد وقتی دید بابا دستمالی روی صورتش گزفته و دارد گریه می کند، عزیز ترین دارایی اش که یک قوطی خالی قهوه است و حتی وقت خواب هم از دستش نمی افتد را جلوی بابا گرفت که بیا این مال تو. 
  • محمدرضا امانی

دیروز امیرفربدم یک ساله شد. نامه بلندبالایی برایش نوشتم از اندک رازهایی که از دل زندگی بیرون کشیده ام. یعنی امیرفربد بیست ساله را نشاندم مقابلم و برایش حرف زدم و هی تصدقش رفتم. محبوبه که از مفاد نامه خبر دار شد گفت اگر بشود قسمتی اش را بگذاری توی وبلاگت خوب می شود. بهش گفتم که به نظر من همه خرافات دنیا را پدرها رواج داده اند. می ترسم چشمش بزنند. 

  • محمدرضا امانی

وقتی گفتی برویم فانفار دیگر رویم نشد بگویم نه. قبلش گفته بودی برویم ترن هوایی و من بهانه آوردم که حوصله جیغ و هوار را ندارم. باید اعتراف کنم هر چه بالاتر رفتیم قلب من از تپیدن اش کم شد و آن لبخند یخ بسته روی صورتم از ترس بود و نه از شادمانی کنار تو بودن.

  • محمدرضا امانی

-- آقا مگه آدم هم گاو میشه؟

-- بعضی وقتها میشه.

-- چه جوری؟

-- به مرور.

این تنها دیالوگ فیلم "فروشنده" بود که دوست داشتم.

  • محمدرضا امانی
هر چه من خانه را به هر جایی ترجیح می دهم، محبوبه عاشق سفر است. اگر به او باشد الان به جای غذا دادن به ماهیهای آکواریوم  باید جگر شیردریایی را با عرق کاج قاطی می کردم و به خورد سگهای سورتمه می دادم تا برای رسیدن به جنوبی ترین نقطه زمین مهیا شوند. کمی او از کیلومترهایی که برای سفر توی سرش دارد کم می کند و کمی من به مسافتهام اضافه می کنم و روی کویر طبس به توافق می رسیم. هر چند برای سفر به آنجا هنوز هوا خیلی گرم است. 
  • محمدرضا امانی

یکی از آن روزهایی که نیمکتها سه نفره و کلاسها پنجاه نفره و مدارس رایگان بود و معلم جغرافی مان عاجز شده بود از سروصدای کلاس، برایمان از قاره ای گفت که هنوز کسی کشف اش نکرده بود. یعنی موج های بلند دریا نمی گذاشت کسی وارد آن قاره بشود و کشف اش کند. خب ما هم در برگه های امتحانی که پرسیده بود کره زمین چند قاره دارد نوشتیم شش تا.

  • محمدرضا امانی

با دمپایی حمام، مقابل یک کفش فروشی تعطیل توی ماشین نشسته ام و به این فکر می کنم که در همه عمر هیچ وقت نبوده که همزمان دو جفت کفش داشته باشم.

  • محمدرضا امانی
باید اعتراف کنم که پیش از پیدایش اینستاگرام، جوری جعبه های خالی پیتزا را در راس سطل آشغال جاسازی می کردیم که همه عابران ملتفت بشوند که ما دیشب پیتزا خورده ایم. گاهی حتی به همین هم راضی نبودیم و یکی دوبار با ماژیک اسم فامیلی مان را هم با خطی خوش روی جعبه ها نوشتیم.
  • محمدرضا امانی