این اسفند لعنتی آخرش یک کاری دستمان میدهد.
- ۰ نظر
- ۱۳۹۵/۱۲/۰۶ ، ۲۱:۰۶
دارم به مردی فکر میکنم که دارد به زن سابقش فکر میکند و اینکه چرا با اولین قسط مهریه اش رفت و یک سگ کوچولوی پشمالو خرید؟
آخرین باری که چنین برف سنگینی افتاد روی شهر، چند سال پیش بود و تولد عماد. هیچ کدام از کادوهای آن شب را عماد به یاد نمی آورد، مگر هدیه ویژه محسن را که همان وسط خیابان کاپشن و پیراهنش را کَند و قلت زد توی برفها. حسودیم شد به عماد. هیچ کسی شب تولد من لخت نشده بود.
پسر از همین حالا عصای دست پدر شده است. تا میگویم کنترل تلویزیون کو؟ می رود و از زیر سنگ هم شده پیدا میکند و می آورد. البته در پیدا کردن جورابها هنوز کمی نقص دارد.
بعضی حسرتها هستند که تا عمر داری روی دلت میماند. مثل چروک بودن پیراهنت در دیدار با یک دوست. مثل وا ماندن ماشین آتش نشانی در حجم انبوه آدمها.
اگر دلتان میخواهد دستکم هفته ای یکبار طلوع خورشید را تماشا کنید؛ وقتش رسیده که بچه دار بشوید.
یکی از ناگوارترین حوادث در یک عصر سرد زمستانی می تواند خاموش شدن ماشین پشت شلوغ ترین چراغ قرمز شهر باشد. اما از دل این حادثه ناگهان خوشایندترین تصویر در آیینه ماشین رخ بدهد. اینکه زنت پالتویش را در بیاورد و ماشین را با قدرتی باور نکردنی هل بدهد به جایی امن. محبوبه همان عصر تازه پالتویش را خریده بود.
برای خرید یک ماشین کارکرده، بسته به پولی که داری اصولا باید به مدل، کیلومترشمار، لاستیک ها و باطری و مالیدگی ها توجه کرد. اما من نگاه میکنم صندلی عقب اش چقدر جادار است. آنهم برای شبهای بسیاری که به محبوبه میگویم میروم خانه و به جایش میپیچم توی کوچه ای تاریک و همانجا پتو میکشم روی خودم و رادیو را میگذارم روی موج جوان و صبح با صدای جارو کشیدن سپور بیدار میشوم. ماشین قبلی بدجوری دستگیره هایش گردن را اذیت میکرد.
با احتساب آنهایی که تازه دارد نیش میزند امیرفربد چهارده تا دندان دارد و همین طور هر دو هفته یکی به این آمار اضافه میشود. همین
ماجرا جوری کلافه اش کرده که دلش میخواهد هر چیزی را گاز بگیرد. از کله عروسکش
گرفته تا دسته دوچرخه اش. شاید برای همین است که این روزها بیشتر از هر وقتی بغل
من را دوست دارد. شانه چپم پر از زخم شده است.