هشتاد سال را قشنگ دارد. می نشیند توی آن پارکی که استخر بزرگی دارد. تنها هم می نشیند و خودش را قاطی پیرمردهای دیگری که پینگ پنگ بازی می کنند یا تخته نرد می زنند نمی کند. دیشب می گفت دیگر هوا هم سرد شده و شاید تا بهار دیگر نباشم و این همه سال حتی یک نفر هم هم نیافتاد توی استخر تا بروم نجاتش بدهم. این همه عمر از خدا گرفتم برای هیچ.
- ۹۴/۰۷/۱۹