<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

با پدرم کنار جاده ایستاده بودیم تا شاید ماشینی برسد و ما را تا شهر ببرد. هوا داشت تاریک می شد و من ترسیده بودم که اگر ماشینی نیاید چه کار کنیم. چراغ های یک آبادی را در دوردست می دیدم و دکل های عظیم برق را و دیگر هیچی. پدرم گفت نوشابه می خوری؟ و پیاده رفتیم و رسیدیم به همان روستا و همین طور که شیشه فانتا را سر می کشیدم، مطمئن شدم پدرم هر طوری هست ما را به شهر می رساند. شک نداشتم.

  • محمدرضا امانی
با امیرفربد و بابا رفته بودیم هیئت. امیرفربد وقتی دید بابا دستمالی روی صورتش گزفته و دارد گریه می کند، عزیز ترین دارایی اش که یک قوطی خالی قهوه است و حتی وقت خواب هم از دستش نمی افتد را جلوی بابا گرفت که بیا این مال تو. 
  • محمدرضا امانی

دیروز امیرفربدم یک ساله شد. نامه بلندبالایی برایش نوشتم از اندک رازهایی که از دل زندگی بیرون کشیده ام. یعنی امیرفربد بیست ساله را نشاندم مقابلم و برایش حرف زدم و هی تصدقش رفتم. محبوبه که از مفاد نامه خبر دار شد گفت اگر بشود قسمتی اش را بگذاری توی وبلاگت خوب می شود. بهش گفتم که به نظر من همه خرافات دنیا را پدرها رواج داده اند. می ترسم چشمش بزنند. 

  • محمدرضا امانی