<

قناری معدن

آدم خانه اش یک جاست. دلش هزار جای دیگر.
آخرین مطالب

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است




  • محمدرضا امانی

هنوز یک دقیقه نشده بود آمده بودم وسط و عین یک پنگوئن دستهام را بالا و پایین میکردم که پدر داماد از آن سر تالار با عجله خودش را رساند و شاباشی گذاشت کف دستم و آرام دم گوشم گفت: خیلی ممنون. بفرمایید بنشینید.

حالم شبیه به کارگر بی دست و پایی بود که صاحبکارش همان ساعت اول مزدش را میگذارد کف دستش و میگوید برو خانه تان تا بیشتر از این خسارت نزده ای. وقتی برگشتم به صندلی ام هنوز شیرکاکائوی روی میز داغ بود.

 

  • محمدرضا امانی


  • محمدرضا امانی

در همه این سالها هیچ وقت نبوده که پدرم بهم افتخار کند. البته بعضی کارها بوده که مرتکب شده ام و پدرم یک آفرین و بارک اله میان جمله هایش جا داده. اما آن برق تحسین و شعف را هیچ وقت توی چشمهاش ندیدم. آن روز برفی که ماشین اش سُر خورد توی جوب با خودم گفتم حالا وقتش است و نباید منتظر یک حادثه بزرگ بود. باید از همین موقیعیت های کوچک استفاده کرد. پدرم پایش را گذاشته بود روی پدال و لجوجانه و بی ثمر گاز میداد. دویدم و عین یک راننده بیابان کاربلد اشاره کردم گاز ندهد و هر وقت گفتم بزند دنده دو. هیجانم بیشتر به بچه دوازده ساله ای میماند که اولین مسئولیت مهم زندگی را بهش سپرده اند و نه مرد سی و سه ساله ای که زنش از آن دورها دارد نگاهش میکند. از زیر سپر گرفتم و با قدرت عجیبی ماشین را هل دادم. قدرتی که خودم هم باورش نداشتم. حالا پدرم در یک صبح برفی ماشین بی سپری داشت که هنوز توی جوب گیر کرده بود.

  • محمدرضا امانی

گفت: سیگار میکشی؟

گفتم: نه بابا. حتی بوی سیگار هم اذیتم میکنه.

گفت: لبهات چرا اینقد کبوده پس؟

گفتم: واقعا؟ تا حالا کسی بهم نگفته بود. آره میکشم.

  • محمدرضا امانی

همه بچه های آن کلاس پنجاه نفری از خدایشان بود که با او دوست صمیمی باشند. آخر مادرش مانتویی بود و آن وقتها همه زنهای مانتویی بدون استثنا خوشگل هم بودند. مادرش همه پنج شنبه هایی که شیفت ظهر بودیم یک ربع مانده به زنگ می آمد دم در کلاس دنبالش. من یکبار شانسم را برای دوستی با او امتحان کردم. آن هم زنگ ورزشی که توی دروازه ایستاده بود و من تک به تک شده بودم با دروازه بان و برای گل زدن فقط کافی بود یک بغل پا به توپ بزنم و تا آخر زنگ توی زمین بمانم. اما توپ را زدم بیرون و در میان تحقیر هم تیمی ها از زمین رفتم بیرون. به نظرم مامان های خوشگل پسرهای احمقی دارند.

  • محمدرضا امانی

آدم در زندگی یا باید نیمکت نشین باشد و پتو بکشد روی ساق هایش و از تماشای بازی لذت ببرد یا اینکه برود توی زمین و تا  آخرین رمق بدود.

به تو گفتند برو گوشه زمین و گرم کن و تو نود دقیقه تمام بی اینکه حتی یک نفر تماشایت کند به تنت کش دادی به این امید که بالاخره کسی تعویض می شود و تو جایش را می گیری. در همین فکرهایی که ناگهان داور سوت پایان را می دمد و تمام. یعنی همه رویاهایت از همان سوراخ سوت بیرون میزند و می شود باد هوا. می دانی، امید واهی دادن به کسی از نشاندنش روی نیمکت خیلی زجرآورتر است. یکی این را حالی زندگی بکند.

  • محمدرضا امانی