همه بچه های آن کلاس پنجاه نفری از خدایشان بود که با او دوست صمیمی باشند. آخر مادرش مانتویی بود و آن وقتها همه زنهای مانتویی بدون استثنا خوشگل هم بودند. مادرش همه پنج شنبه هایی که شیفت ظهر بودیم یک ربع مانده به زنگ می آمد دم در کلاس دنبالش. من یکبار شانسم را برای دوستی با او امتحان کردم. آن هم زنگ ورزشی که توی دروازه ایستاده بود و من تک به تک شده بودم با دروازه بان و برای گل زدن فقط کافی بود یک بغل پا به توپ بزنم و تا آخر زنگ توی زمین بمانم. اما توپ را زدم بیرون و در میان تحقیر هم تیمی ها از زمین رفتم بیرون. به نظرم مامان های خوشگل پسرهای احمقی دارند.
- ۹۵/۰۹/۱۰