هنوز یک دقیقه نشده بود آمده بودم وسط و عین یک پنگوئن دستهام را بالا و پایین میکردم که پدر داماد از آن سر تالار با عجله خودش را رساند و شاباشی گذاشت کف دستم و آرام دم گوشم گفت: خیلی ممنون. بفرمایید بنشینید.
حالم شبیه به کارگر بی دست و پایی بود که صاحبکارش همان ساعت اول مزدش را میگذارد کف دستش و میگوید برو خانه تان تا بیشتر از این خسارت نزده ای. وقتی برگشتم به صندلی ام هنوز شیرکاکائوی روی میز داغ بود.
- ۹۵/۰۹/۲۷