در همه این سالها هیچ وقت نبوده که پدرم بهم افتخار کند. البته بعضی کارها بوده که مرتکب شده ام و پدرم یک آفرین و بارک اله میان جمله هایش جا داده. اما آن برق تحسین و شعف را هیچ وقت توی چشمهاش ندیدم. آن روز برفی که ماشین اش سُر خورد توی جوب با خودم گفتم حالا وقتش است و نباید منتظر یک حادثه بزرگ بود. باید از همین موقیعیت های کوچک استفاده کرد. پدرم پایش را گذاشته بود روی پدال و لجوجانه و بی ثمر گاز میداد. دویدم و عین یک راننده بیابان کاربلد اشاره کردم گاز ندهد و هر وقت گفتم بزند دنده دو. هیجانم بیشتر به بچه دوازده ساله ای میماند که اولین مسئولیت مهم زندگی را بهش سپرده اند و نه مرد سی و سه ساله ای که زنش از آن دورها دارد نگاهش میکند. از زیر سپر گرفتم و با قدرت عجیبی ماشین را هل دادم. قدرتی که خودم هم باورش نداشتم. حالا پدرم در یک صبح برفی ماشین بی سپری داشت که هنوز توی جوب گیر کرده بود.
- ۹۵/۰۹/۲۴