بعضی شبها می روم شکار. شکار آدمیزاد. سوارشان می کنم و قصه زندگی شان را می شنوم. آدم هایی که تا نیمه شب توی خیابان ها پلاس اند قصه های نابی دارند. دیشب یکی شان را سوار کردم.
گفتم: کجا مشتی؟
گفت: زندان بند باز.
گفتم: خلافت چیه؟ قاچاق؟
گفت: مهریه.
گفتم: چقدر بی معرفت بوده زنت. واسه چی؟
گفت: می گه زشتی همین.
دقیق تر نگاهش کردم. واقعا مرد زشتی بود.
- ۹۴/۰۷/۲۱